۹۸۰) ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلینَ

۳۰ رجب- ۲ شعبان ۱۴۴۱

ترجمه

پاره‌ای [از آنان] از اولین‌ها [هستند]؛

نکات ادبی

ثُلَّةٌ

با توجه به رایج بودن دو تعبیر «ثُلَّة» (به معنای جماعت) و «ثُلَّ عَرْشُه» (برای اشاره به زایل شدن قوام امر یک مفر) از ماده «ثلل» (كتاب العين، ج‏۸، ص۲۱۶)، برخی بر این باورند که این ماده در اصل بر دو معنای متفاوت دلالت دارد: یکی جمع شدن، چنانکه «ثَلَّة»‌ به گله گوسفندان؛ و «ثُلَّة» به جماعتی از انسانها گفته می‌شود؛ [و به مجموعه‌ای از پشم و مو و کرک «ثَلَّة» گویند، وقتی که با هم جمع شوند، وگرنه بتنهایی به هیچ کدام ثله گفته نمی‌شود (المحكم و المحيط الأعظم، ج‏۱۰، ص۱۲۷)] و معنای دوم سقوط و انهدام و خوار شدن است، چنانکه تعبیر «ثَلْلتُ البيتَ» به معنای خانه را منهدم کردم است؛ و یا «ثُلَّ عَرْشُه» به معنای بد شدن اوضاع و احوال پادشاهی وسرنگونی تاج و تخت است و «ثلَّة» به معنای خاک چاه (تراب البئر) نیز ظاهرا از همین معنا می‌باشد. (معجم مقاييس اللغه، ج‏۱، ص۳۶۸-۳۶۹)

اما اغلب اهل لغت کوشیده‌اند این دو را به یک معنا برگردانند؛ برخی اصل معنا را قطع و تکه شدن دانسته، و گفته‌اند «ثُلَّ عَرْشُه» در جایی بوده که سلطنت شخص با سرنگونی تاج و تختش، قطع می‌شده؛ و«ثُلَّة» به معنای جماعت هم به معنای «قطعه» (=پاره‌ای از انسانها) است. (مجمع البیان، ج‏۹، ص۳۲۳[۱]) شبیه این موضع، نظر کسانی است که بر این باورند که اصل «ثَلَّة» یک قطعه جمع شده از پشم است که به اعتبار همین جمع شدنش به جماعت «ثُلَّة» گویند؛ و در «ثُلَّ عرشه» نیز مقصود آن است که قسمتی از کرسی سلطنت واژگون شود (مفردات ألفاظ القرآن، ص۱۷۵-۱۷۶) به تعبیر دیگر، جماعتی‌اند که در یک امر رانده (مندفع) می‌شوند؛ چنانکه که در خصوص دیواری که پایین‌اش را تخریب می‌کنند تا بتمامه فروبریزد می‌‌گویند «ثللتُ الحائط»، و به این مناسبت درباره هر امر شری به کار رفته و «ثل عرشه» نیز از همین‌جا اخد شده است تا حدی که برخی «ثلل» را به معنای هلاکت قلمداد کرده‌اند. (الفروق في اللغة، ص۲۷۱-۲۷۲[۲])

برخی اصل این ماده را زایل شدن تشخص و الغای خصوصیات شخصی دانسته‌اند، چنانکه در انهدام خانه نیز با زوال آن مواجهیم؛ و تطبیقش بر جماعت از این باب است که در این جماعت تعینات شخصی و دنیوی‌شان زایل می‌گردد؛ بویژه که قرآن این را فقط در خصوص سابقون و اصحاب یمین به کار برد. (التحقيق فی كلمات القرآن الكريم، ج‏۲، ص۲۸-۲۹[۳])

برخی هم توضیح داده‌اند که معنای محوری این ماده آن است که اشیای خُرد و متنوعی که متمایز ویا اینکه در اصل منفصل از یکدیگر بوده‌اند کنار هم جمع شوند؛ چنانکه به پشمی که همراه مو انباشته شود «ثلة» گفته می شود و کاربردش در خصوص انهدام خانه و عرش هم همان جدایی‌ای است که آن را به وضعیت درهم‌ریخته‌ای تبدیل می‌کند (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۲۴۸)

اینکه آیا کلمه «ثلة» ‌بر چه مقدار از جماعت دلالت دارد، برخی بر این باورند که «ثَلَّة»‌ که برای گله گوسفندان به کار می‌رود، مقصود تعدادی است که زیاد نباشد؛ اما «ثُلَّة» که برای جماعت انسانها به کار می‌رود دلالت بر جمعیت زیاد دارد (كتاب العين، ج‏۸، ص۲۱۶[۴]) اما برخی گفته‌اند که از جهت تعداد فرقی نمی‌کند و فقط در اطلاقش بر گوسفند و انسان متفاوت است (أساس البلاغة، ص۷۵[۵]) «ثَلَّة»‌ برای مطلق گله گوسفندان به کار می‌رود کم باشد یا زیاد؛ و حتی نقل کرده‌اند که برخی بر این باورند که بر تعداد زیاد گوسفند هم به کار می‌رود؛ و البته تاکید دارند که برای گوسفندان به کار می‌رود نه برای بزها؛ مگر اینکه گله‌ای باشد که در آن هم بز و هم گوسفند باشد (المحكم و المحيط الأعظم، ج‏۱۰، ص۱۲۷[۶])

و برخی کلمات عربی‌ای که برای اشاره به یک جماعت به کار برده می‌شود را از کم به زیاد این گونه رده‌بندی کرده‌اند:

اول: نَفَر و رَهْط و لُمَّة و شِرْذِمَة؛

سپس: قَبِيل و عُصْبَة وَ طائِفة؛

سپس: ثُبَة و ثُلَّة؛

سپس: فَوْج و فِرْقَة؛

سپس: حِزْب و زُمْرَة و زُجْلَة؛

سپس: فِئَام و حَزِيق و قِبْص و جِيل. (فقه اللغة، ص۲۴۶[۷])

از ماده «ثلل» تنها همین کلمه «ثُلّة» ۳ بار و تنها در همین سوره آمده است.

الْأَوَّلینَ

کلمه «أوَّل» و اینکه واقعا ماده اصلی این کلمه، و معنای عمیق آن چیست، از کلمات بحث‌انگیز است.

اهم بحث‌هایی که در زمینه این ماده مطرح شده این است که:

الف. از ماده «أول» یا «وول» یا «وأل»؛ و وزن «أفعل» یا «فعَّل» یا «فوعل»

با اینکه دو قول اصلی بصریون و کوفیون، «وول» و «وأل» بوده، و این دیدگاه که ممکن است اصل این ماده از «أول» باشد در میان قدما به عنوان یک قول ضعیف مطرح شده (به نقل از قرطبی در الجامع لأحكام القرآن، ج‏۱، ص۳۳۳-۳۳۴[۸])، اما با کمال تعجب شاهدیم که بزرگانی مثل خلیل و ابن‌فارس دو قول اصلی را این می‌دانند که یا از ماده «أول» (بر وزن «فَعَّل») است یا از ماده «وول» (بر وزن «أفعل»)، و هردو (و به تبع آنان، اغلب لغویون) آن را ذیل ماده «أول» بحث کرده‌اند (كتاب العين، ج‏۸، ص۳۶۸[۹]؛ معجم المقاييس اللغة، ج‏۱، ص۱۵۸[۱۰])؛ درباره وزن آن هم معروفترین قول این است که بر وزن «أفعل» (و به معنای افعل تفضیل) باشد به خاطر اینکه کاربردش در زبان عربی به صورت تفضیلی بسیار رایج است (هذا اول منک: این اول از تو است) روح المعاني، ج‏۱، ص۲۴۶)؛ اما برخی آن را بر وزن «فعَّل» یا «فوعل» هم دانسته‌اند؛ اما تفصیل مطلب:

  1. نظر سیبویه و بصریون این بوده است که اصل این کلمه از ماده «وول» و بر وزن «أفعل» می‌باشد؛ و فعلی از این ماده وجود ندارد (زیرا در زبان عرب از ماده‌ای که هم فاءالفعل و هم عین‌الفعلش «و» باشد فعل ساخته نشده است و علت اینکه به صورت «اواول» جمع بسته نشده این است که آمدن دو واو که بین آنها الف باشد ثقیل است. (به نقل از قرطبی در الجامع لأحكام القرآن، ج‏۱، ص۳۳۳-۳۳۴[۱۱]؛ و نیز آلوسی در روح المعاني، ج‏۱، ص۲۴۶[۱۲]). در کتب اهل لغتی که اکنون در دست ماست، در حدی که جستجو شد فقط ابن سیده همین موضع را دارد که او درباره این ماده بحثی نکرده و صرفا به همین که «اول» به معنای «متقدم» است بسنده نموده است (المحكم و المحيط الأعظم، ج‏۱۰، ص۴۰۰) البته در میان معاصران حسن جبل نیز همین موضع را دارد و معتقد است معنای محوری این ماده آن است که چیزی در ابتدا و سابق بر تمام اموری که از جنس او هستند باشد (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم؛ ص۱۹۴۶)‌

در قدما (دریدی) قولی مطرح شده که اصل این کلمه از ماده «وول» ولی بر وزن «فوعل» می‌باشد که واو اول به همزه قلب شده (الجامع لأحكام القرآن (قرطبی)، ج‏۱، ص۳۳۴[۱۳]؛ آلوسی در روح المعاني، ج‏۱، ص۲۴۶[۱۴]).

اینان موید خود را آن گرفته‌اند که مونث این کلمه به صورت «أؤّلة» هم وجود دارد. (به نقل از مصباح المنير، ج‏۲، ص۳۰[۱۵])

  1. نظر کوفیون این بوده که اصل این کلمه از ماده «وأل» (به معنای پناه بردن) و بر وزن «أفعل» می‌باشد و در اصل به صورت «أوأل» بوده سپس همزه دوم تخفیف یافته و به واو تبدیل و در واو قبلی ادغام شده است. (الجامع لأحكام القرآن (قرطبی)، ج‏۱، ص۳۳۳-۳۳۴[۱۶]) در کتب اهل لغتی که اکنون در دست ماست، جوهری مهم ترین کسی است که به صراحت آن را از ماده «وأل» (بر وزن «أفعل») می‌دانند که همزه دوم در واو ادغام شده است. ضمنا وی فعل این ماده را «وئلَ یئل» دانسته، ولی کلماتی مثل «مَوْئِل» را از این ماده (ونه از ماده آل یؤول، که در قول بعدی اشاره خواهد شد) قلمداد کرده‌اند. (الصحاح، ج‏۵، ص۱۸۳۸)‌
  2. بسیاری ار اهل لغت اصل آن را از ماده «أول» دانسته‌اند؛ آنگاه برای اینکه معلوم شود که معنای این ماده چیست این مساله مطرح شده این است که آیا فعل «آلَ یؤول» و نیز کلمه «تأویل» نیز از همین ماده است یا خیر؟

خلیل «آلَ یؤول» را از ماده «أیل» می‌داند که به معنای رجوع کردن است؛ و «مَوْئِل» (پناهگاه) و مآل (بازگشتگاه) را هم از همین ماده می‌شمرد ‏و جه تسمیه کلمه بزکوهی نر به «أَیِّل» (جمع آن: «أَيَائِل»‏) را این می‌داند که به کو‌ه‌ها برمی‌گردد و پناه می‌برد تا در امان بماند (كتاب العين، ج‏۸، ص۳۵۸-۳۵۹)؛ و کلمه «أوُل» را از ماده «أول» به حساب آورده و دو کلمه «تأویل» و «تأوّل» را نیز ذیل ماده «أول» می‌آورد و بدون اینکه ربط این کلمات با کلمه «أوّل» را توضیح دهد صرفا اشاره می‌کند که این دو کلمه به معنای تفسیر کلامی است که در معنایش اختلاف است. (كتاب العين، ج‏۸، ص۳۶۹) که البته شاید با راغب اصفهانی (که درباره خاستگاه کلمه «أول» از خلیل تبعیت می‌کند، و «أوّل» را به معنای چیزی که دیگری بر آن مترتب می‌شود دانسته، و «تأویل» را به معنای رجوع به اصل معرفی نموده است ربط این دو معلوم شود. البته نحوه بحث راغب اصفهانی در این مساله عجیب است؛ وی با اینکه درباره خاستگاه کلمه «أوّل» از خلیل تبعیت می‌کند (و صریحا آن را از ماده همزه و واو و لام می‌شمرد)، اما این بحث را بین دو مدخل «أیک» و «أیم» قرار داده، که گویی ماده این کلمه را «أیل» دانسته است؛ ضمنا قبل از اینکه وارد کلمه «أوّل» شود، کلمه «تأویل» را بحث کرده؛ آن هم در ادامه بحث از کلمه «آل»، و عجیب‌تر از همه اینکه «آل» را هم تصغیر از «اهل» دانسته است، با این حال آن را در این محل (که علی‌القاعده باید ماده «أیل» بحث شود) بحث کرده، نه ذیل ماده «أهل»! (مفردات ألفاظ القرآن، ص۹۸-۱۰۰)

اما ابن‌فارس، با اینکه به توضیحات خلیل در «آل یؤول» ارجاع می دهد، اما هم کلمه «أوّل» و هم «آلَ یؤول» را ذیل ماده «أول» می‌آورد، با این توضیح که معتقد است این ماده در اصل دو معنا دارد: یکی معنای «ابتدا» که کلمه «أوّل» بهترین مصداقش است؛ و دیگری معنای «انتها» که «آلَ یؤول» (به معنای رجوع کردن)، مهمترین مصداقش می‌باشد؛ و توضیح می‌دهد «تأویلِ» هر چیزی به معنای «عاقبت آن چیز که وی بدان رجوع می‌کند» می‌باشد؛ چنانکه در آیه شریفه «هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ‏» نیز اشاره دارد به آنچه که در وقت برانگیخته شدن آنان در قیامت بدان رجوع می‌شود. (معجم المقاييس اللغة، ج‏۱، ص۱۵۸-۱۶۲) در این میان علامه طباطبایی توضیح داده‌اند که تأویل، نه هرگونه رجوع و بازگشتی، بلکه بازگشت به حقیقت اصیل خود می‌باشد (المیزان، ج۳، ص۲۵-۲۸) با این ملاحظه، گویی در «تأویل» مفهوم ابتدا و انتها با هم جمع شده؛ یعنی جایی است که چیزی نهایتا به اصل و ابتدای حقیقی خود برمی‌گردد.[۱۷]

مرحوم مصطفوی هم بر این باور است که اصل ماده «أول» تقدم است به نحوی که امر دیگری بر آن مترتب شود؛ و «تأویل» هم چیزی را متقدم قرار دادن است به نحوی که امر دیگری بر آن مترتب گردد؛ و موید این معنا را این می‌داند که غالبا این ماده در مقابل ماده «أخر» به کار می‌رود (مانند: عيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا، مائده/۱۱۴؛ قالَتْ أُخْراهُمْ لِأُولاهُم، اعراف/۳۸؛ فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولی،‏نجم/۲۵؛ قُلْ إِنَّ الْأَوَّلينَ وَ الْآخِرينَ، واقعه/۴۹؛ وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولی‏، ضحی/۴) (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج‏۱، ص۱۷۵[۱۸])

حسن جبل هم که ظاهرا در اینکه «أوّل» را از ماده «وول» بداند یا از ماده «أول» اندکی تردید دارد، درباره ماده «أول» بر این باور است که معنای محوری این ماده حقیقت شیء است که این شیء از آن حاصل آمده، یعنی اصل و اساس هرچیزی، که خالص شده باشد از شائبه‌ها و اموری که با آن مختلط شده‌ و یا روی آن را پوشانده‌اند (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم؛ ص۱۹۴۵)‌

ظاهرا مهمترین اشکالی که بر این قول گرفته می‌شود این است که اگر کلمه «أوّل» از ماده «أول» و صیغه أفعل باشد، باید به صورت «آول» بشود نه «أوّل» (مانند آب يؤوب، آوب). یک پاسخ که می‌داده‌اند این است که ادغام این حرف مد در واو به خاطر کثرت شیوع آن در زبان است (كتاب العين، ج‏۸، ص۳۶۸[۱۹]). برخی هم چنین توضیح داده‌اند که ابتدا قلبی در آن رخ داده و جای فاء الفعل و عین‌الفعل عوض شده (أأول ¬ أوأل) و سپس همزه دوم تسهیل، و آنگاه ادغام صورت گرفته است. (الجامع لأحكام القرآن (قرطبی)، ج‏۱، ص۳۳۴[۲۰])

مهمترین موید این قول آن است که برای این کلمه سه صورت جمع در زبان عربی وجود دارد: أوّلون، أوائل، و أُوَل؛ که این سه با این سازگار است که ماده اصلی‌اش «أول» باشد؛ (به نقل از مصباح المنير، ج‏۲، ص۳۰)

موید دیگر اینکه برای این کلمه دو گونه مونث ذکر شده است؛ یکی که مشهورتر است: «أولی» (از باب أفعل و فُعْلی)، مانند: «فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولی»‏ (طه/۵۱)، «وَ قالَتْ أُولاهُمْ لِأُخْراهُمْ» (اعراف/۳۹)، و «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما» (اسراء/۵)، «هذا نَذيرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولی»‏ (نجم/۵۶)؛ که جمع آن، «أولَيات» است (شبیه أخْری، و اُخرَیات)؛ و دوم «أَوّلَة» است که جمع آن «أَوَّلَات‏» است، چنانکه در شعر عرب آمده «آدَم معروف بأَوَّلاتِهِ / خالُ أبِيهِ لِبَنِی بَنَاتِه‏» (معجم مقاييس اللغه، ج‏۱، ص۱۵۸) و اینکه مونث آن، «أولی» باشد (که ظاهرا کسی در این تردید نکرده)، موید مهمی است که «أوّل» را باید از ماده «أول» و بر وزن افعل دانست وباید آن را صفت تفصیلی به حساب آورد. (توجه شود که «اُؤلی» که مونث «اوّل» است، غیر از «اَولی» است که به معنای «سزاوارتر» می‌باشد و از ماده «ولی» است)

ب. نسبت این ماده‌ها با کلمه «آل»

نکته دیگری که در اینجا مناسب است ذکر شود این است که آیا «آل» (به معنای خانواده و خاندان یک نفر؛ مثلا: آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ، آل‌عمران/۳۳؛ آلَ فِرْعَوْن، بقره/۹۰) هم‌خانواده با کلمات فوق (یعنی از یکی از ماده‌های «أول، وول، أیل، وأل») است، یا کلمه مقلوب کلمه «أهل»[۲۱] است و اصلا در زمره کلمات فوق نمی‌باشد؟

اگرچه از مبرد نقل شده که وقتی عرب می‌خواهد برای تصغیر کلمه «أهل»، آن را به صورت «آل» تلفظ می‌کند (به نقل از الفروق في اللغة، ص۲۷۵[۲۲]) و ظاهرا بر همین اساس، برخی از اهل لغت کلمه «آل» (خاندان) را از ماده «أهل» دانسته‌اند (مفردات ألفاظ القرآن، ص۹۸) و ابن منظور این مطلب را این گونه توجیه کرده که «ه» در آن به «أ» تبدیل شده و سپس این دو همزه (شبیه کلماتی مانند آدم، آخر، آمن و …) با هم ادغام و به صورت «آ» درآمده است، و تاکید دارند که چنین نیست که از ابتدا «ه» با «أ» ترکیب شده باشد (لسان العرب، ج۱۱، ص۳۰-۳۲) اما اغلب اهل لغت آن را از ماده «أول» دانسته‌اند (مثلا: كتاب العين، ج‏۸، ص۳۵۹) یا از این بابت که آنان کسانی‌اند که انسان به آنها برمی‌گردد (الصحاح، ج‏۴، ص۱۶۲۷؛ المحيط في اللغة، ج‏۱۰، ص۳۷۷) و آنان مآل او هستند (معجم المقاييس اللغة، ج‏۱، ص۱۶۰) ویا از این بابت که از کلمه «آل» به معنای «عمود خیمه» (که خود این کلمه را از ماده «أول» دانسته‌اند: معجم المقاييس اللغة، ج‏۱، ص۱۶۱) اخذ شده، از این جهت که خویشاوندان شخص تکیه‌گاه او هستند و همان گونه که در صحراها، عمود خیمه است که خیمه را بلند می‌کند، خویشاوندان شخص هستند که دست او را می‌گیرند و برپا می‌دارند. (به نقل از الفروق في اللغة، ص۲۷۵[۲۳])

جالب اینجاست که برخی که «آل» را را مقلوب از «أهل» دانسته‌اند، آن را در ذیل ماده «أول» – و نه ذیل ماده «أهل» – مورد بحث قرار داده‌اند (الإفصاح فی فقه اللغة، ج‏۱، ص۳۰۱[۲۴]؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص۹۸[۲۵]) و ابن سیده (و به تبع او، برخی از اهل لغت) هم که آن را ذیل ماده «أهل» مورد بحث قرار داده، تاکید دارد که نمی‌توانیم همه‌جا کلمه «آل» را جایگزین «اهل» کنیم؛ و البته سعی کرده برای این مساله توجیهاتی جور کند. (المحكم و المحيط الأعظم، ج‏۴، ص۳۵۶؛ الفائق فی غریب الحدیث، ج‏۱، ص۶۱؛ لسان العرب، ج۱۱، ص۳۰-۳۲)[۲۶]

در پایان این فراز شاید اشاره  به این نکته خوب باشد که این نسبت بین این مواد، شاید از شواهد خوب برای کسانی باشد که قائل به اشتقاق کبیرند؛ زیرا بر مبنای اشتقاق کبیر، حروف والی (ا، و، ی) و حرف همزه اصالتی ندارند؛ و از این رو، همه مواردی که بحث شده، نسبت‌های کاملا جدی‌ای با همدیگر دارند.

ج. بحث درباره خود کلمه «أوّل»

خود کلمه «اوّل» (که در فارسی به «یکم» ترجمه می‌شود) با توجه به مونث آن که «أولی» می‌باشد آغازگر عدد دانسته‌اند؛ و با توجه به اینکه خداوند هم «أول» نامیده می‌شود (هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ؛ حدید/۱) و از آن سو می‌دانیم خداوند یکی است که دو ندارد (هُوَ الواحِدُ الذی لا ثَانِی له) توضیح داده‌اند که این کلمه مشروط نیست به اینکه حتما دومی هم داشته باشد، چنانکه مثلا وقتی می‌گویند این اولین کاسبی‌ای است که امروز انجام دادم معنایش این نیست که حتما کاسبی دومی هم در کار باشد؛ و بر همین اساس، گاه «اول» ( ومونث آن: أولی) چه‌بسا صرفاً به معنای «واحد» (یکبار) به کار برود، نه اولی در مقابل «دومی» و «بعدی»، چنانکه در مورد آیه لا يَذُوقُونَ فيهَا الْمَوْتَ إِلاَّ الْمَوْتَةَ الْأُولی‏ وَ وَقاهُمْ عَذابَ الْجَحيمِ (دخان/۵۶) چنین احتمالی داده شده است؛ (مصباح المنير، ج‏۲، ص۳۰[۲۷]) و اساساً یکی از تفاوت‌های کلمه «أول» با «سابق» را در این دانسته‌اند که «سابق» (قبلی، سبقت‌گیرنده) حتما مسبوق (بعدی، سبقت‌گرفته‌شده)ای به ازای خود دارد؛ اما أول، ضرورت ندارد که ثانی و آخِر داشته باشد (الفروق في اللغة، ص۱۱۳[۲۸]) و بر همین اساس، تعبیر «وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِهِ» می‌خواهد تذکر دهد که یک کافر، آن هم شروع‌کننده کفر نباشید، نه اینکه اگر دومین کافر باشید بدون اشکال است!

کلمه «اوّل» را با توجه به مونث آن که «أولی» می‌باشد، صفت دانسته‌اند (مثلا: أَ فَعَيينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ، ق/۱۵؛ وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ، توبه/۱۰۰؛ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ، صافات/۱۷ و واقعه/۴۸) (مفردات ألفاظ القرآن، ص۱۰۰) که البته در بسیاری از موارد موصوفش حذف می‌شود و به قرینه باید آن را فهمید؛ و در بسیاری از موارد به معنای انسان‌های اول، یعنی گذشتگان بوده است: «كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ» (اسراء/۵۹)، «كَما أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ» (انبیاء/۵) ، «بَلْ قالُوا مِثْلَ ما قالَ الْأَوَّلُونَ» (مومنون/۸۱) ، «إِنْ هذا إِلاَّ أَساطيرُ الْأَوَّلينَ» (انفال/۳۱) ، «فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الْأَوَّلينَ» (انفال/۳۸)

کلمه «أوّل» در بسیاری از اوقات به عنوان مضاف به کار می‌رود: «لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِهِ» (بقره/۴۱) ، «إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ» (آل عمران/۹۶) ، «أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ» (انعام/۱۴) ، «أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ» (انعام/۱۶۳) ، أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ (اعراف/۱۴۳) ، «فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدينَ» (زخرف/۸۱). در تفاوت «اول» (و آخر) با «قبل» (و بعد) – وقتی این کلمه به صورت مضاف به کار می‌رود – گفته‌اند آنچه اولِ (یا آخر) یک مجموعه محسوب می‌شود خودش هم جزء آن مجموعه است، اما جایی که تعبیر «قبل» (یا بعد)‌ ‌به کار می‌رود، غالبا آن شیء خارج از آن مجموعه است (الفروق في اللغة، ص۱۱۲-۱۱۳[۲۹])

اگر ماده «أول» را محور این کلمه قرار دهیم و در نتیجه کلمه «تأویل» (که ۱۷ بار در قرآن کریم به کار رفته) را هم جزء این ماده حساب کنیم، این ماده و مشتقاتش ۹۷ بار در قرآن کریم به کار رفته است. (توجه شود که در این شمارش، کلمه «آل» را که ۲۶ بار در قرآن کریم به کار رفته است حساب نشد.

(ضمنا به نظر می‌رسد کلماتی مانند اولی و اولوا (اسم جمع به معنای «صاحبان) و نیز «اُلاء» و مشتقاتش مانند هولاء و اولئک، نیز جزء ماده «أول» نباشند.)

تبصره

کلمه «اولین» در زبان عربی جمع سالم است که در موقعیت نصب یا جر قرار گرفته باشد (در موقعیت رفع «اولون» می‌باشد) و به معنای «اول‌ها» می‌باشند.

اما در زبان فارسی «اولین» به معنای مفرد به کار می‌رود، یعنی به همان معنای «اول». در واقع، در زبان فارسی، پسوند «ی» و «ین» برای نسبت دادن به کار می‌رود که اسم را به صفت تبدیل می‌کند (مانند: آهن، که می‌شود: آهنی و آهنین). اما ظاهرا کاربرد این پسوند برای کلمه اول (یعنی کلمات اولی و اولین) زاید است؛ یعنی با توجه به اینکه کلمه «اول» خودش صفت است، آوردن این پسوند معنایی به آن اضافه نمی‌کند؛ و اول و اولی و اولین ظاهرا همگی به یک معنا می‌باشد.

حدیث

۱) در فرازی از یکی از مناجات‌های حضرت موسی ع با خداوند عز وجل، که متن آن از قول معصومین ع روایت شده، خداوند متعال به حضرت موسی ع می‌فرماید:

موسی! تو را در مقام یک مهربان خیرخواه سفارش می‌کنم به فرزند بتول، عیسی بن مریم، آن که بر الاغ سوار می‌شد و برنس بر سر می نهاد و همدم روغن و زیتون و محراب، و پس از وی، به آن که بر شتر سرخ‌مو سوار می‌شد، همان طیب و طاهر و مطهری که مَثَلِ او در کتاب تو آن است که او مومن و مهیمن بر همه کتابها خواهد بود؛ و او همان رکوع و سجده‌کننده و امیدوار و ترسانی است که برادرانش نیازمندان‌اند و یارانش قومی دیگرند؛ در زمان او شدت و تکانه‌ها و قتل و بی‌بضاعتی‌ای رخ دهد؛ اسمش احمد محمد امین است، از زمره باقی‌ماندگان از ثلّه‌ی [= جماعت] اولین‌های گذشته، به همه کتابها [ِ آسمانی] ایمان می‌آورد و همه پیامبران را تصدیق می‌کند وبه اخلاص همه پیامبران شهادت می‌دهد؛ امتش مورد رحمت و مبارک‌اند، مادامی که در دین به حقیقت خود باقی بمانند؛ آنان را زمان‌های معین‌شده‌ای است که در آن نماز می‌گزارند از باب ادای حق مولا توسط بنده؛ پس او را تصدیق نما و راه و روش وی را پیروی کن که – ای موسی – همانا او برادر توست؛ همانا او درس‌ناخوانده است و بنده راستگویی است که آنچه را بر آن دست می‌گذارد متبرک می‌گردد و بر او نیز مبارک خواهد گشت؛ این گونه در علم من رقم خورده، و این گونه او را آفریده‌ام؛ با اوست که قیامت را آغاز می‌کنم و با امت اوست که دنیا را به پایان می‌رسانم؛ پس به ظالمان بنی‌اسرائیل هشدار بده که درصدد نابود کردن اسم او و خوار ساختن او برنیایند هرچند که آنان چنین خواهند کرد؛ و دوست داشتنش نزد من حسنه به حساب خواهد آمد و من با او و از حزب اویم و او از حزب من است و حزب‌شان پیروز خواند بود؛ پس سخن من چنین به نهایت خود رسیده که دین او را بر همه ادیان چیره گردانم و قطعا در همه جا مرا خواهند پرستید و بر او قرآنی نازل خواهم کرد که مایه جدایی حق و باطل است و آنچه را در سینه‌ها از دمیدن شیطان حاصل می‌شود شفا می‌دهد؛ پس ای فرزند عمران، بر او صلوات بفرست که همانا من و فرشتگانم بر او صلوات می‌فرستیم …

الكافي، ج‏۸، ص۴۳-۴۴؛ تحف العقول، ص۴۹۰-۴۹۱

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَمْرِو بْنِ عُثْمَانَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ عِيسَی رَفَعَهُ قَالَ:

إِنَّ مُوسَی ع نَاجَاهُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی فَقَالَ لَهُ فِي مُنَاجَاتِهِ:

… أُوصِيكَ يَا مُوسَی وَصِيَّةَ الشَّفِيقِ الْمُشْفِقِ- بِابْنِ الْبَتُولِ عِيسَی ابْنِ مَرْيَمَ صَاحِبِ الْأَتَانِ وَ الْبُرْنُسِ وَ الزَّيْتِ وَ الزَّيْتُونِ وَ الْمِحْرَابِ وَ مِنْ بَعْدِهِ بِصَاحِبِ الْجَمَلِ الْأَحْمَرِ الطَّيِّبِ الطَّاهِرِ الْمُطَهَّرِ فَمَثَلُهُ فِي كِتَابِكَ أَنَّهُ مُؤْمِنٌ مُهَيْمِنٌ عَلَی الْكُتُبِ كُلِّهَا وَ أَنَّهُ رَاكِعٌ سَاجِدٌ رَاغِبٌ رَاهِبٌ إِخْوَانُهُ الْمَسَاكِينُ وَ أَنْصَارُهُ قَوْمٌ آخَرُونَ وَ يَكُونُ فِي زَمَانِهِ أَزْلٌ وَ زِلْزَالٌ وَ قَتْلٌ وَ قِلَّةٌ مِنَ الْمَالِ اسْمُهُ أَحْمَدُ مُحَمَّدٌ الْأَمِينُ مِنَ الْبَاقِينَ مِنْ ثُلَّةِ الْأَوَّلِينَ الْمَاضِينَ يُؤْمِنُ بِالْكُتُبِ كُلِّهَا وَ يُصَدِّقُ جَمِيعَ الْمُرْسَلِينَ وَ يَشْهَدُ بِالْإِخْلَاصِ لِجَمِيعِ النَّبِيِّينَ أُمَّتُهُ مَرْحُومَةٌ مُبَارَكَةٌ- مَا بَقُوا فِي الدِّينِ عَلَی حَقَائِقِهِ لَهُمْ سَاعَاتٌ مُوَقَّتَاتٌ يُؤَدُّونَ فِيهَا الصَّلَوَاتِ أَدَاءَ الْعَبْدِ إِلَی سَيِّدِهِ نَافِلَتَهُ فَبِهِ فَصَدِّقْ وَ مِنْهَاجَهُ فَاتَّبِعْ فَإِنَّهُ أَخُوكَ يَا مُوسَی إِنَّهُ أُمِّيٌّ وَ هُوَ عَبْدٌ صِدْقٌ يُبَارَكُ لَهُ فِيمَا وَضَعَ يَدَهُ عَلَيْهِ وَ يُبَارَكُ عَلَيْهِ كَذَلِكَ كَانَ فِي عِلْمِي وَ كَذَلِكَ خَلَقْتُهُ بِهِ أَفْتَحُ السَّاعَةَ وَ بِأُمَّتِهِ أَخْتِمُ مَفَاتِيحَ الدُّنْيَا فَمُرْ ظَلَمَةَ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنْ لَا يَدْرُسُوا اسْمَهُ وَ لَا يَخْذُلُوهُ وَ إِنَّهُمْ لَفَاعِلُونَ وَ حُبُّهُ لِي حَسَنَةٌ فَأَنَا مَعَهُ‏ وَ أَنَا مِنْ حِزْبِهِ وَ هُوَ مِنْ حِزْبِي وَ حِزْبُهُمُ الْغَالِبُونَ فَتَمَّتْ كَلِمَاتِي لَأُظْهِرَنَّ دِينَهُ عَلَی الْأَدْيَانِ كُلِّهَا وَ لَأُعْبَدَنَّ بِكُلِّ مَكَانٍ وَ لَأُنْزِلَنَّ عَلَيْهِ قُرْآناً فُرْقَاناً شِفَاءً لِما فِي الصُّدُورِ مِنْ نَفْثِ الشَّيْطَانِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا ابْنَ عِمْرَانَ فَإِنِّي أُصَلِّي عَلَيْهِ وَ مَلَائِكَتِي‏ …

 

۲) روایت شده که از امام صادق ع در مورد دو آیه «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ قَلِیلٌ مِنَ الْآخِرِینَ: پاره‌ای [از آنان] از اولین‌ها [هستند]؛ و اندکی از آخری‌ها» سوال شد؛ ایشان فرمودند:

آن پاره‌ای که از اولین‌هاست، پ‍سر کشته شده حضرت آدم [= هابیل] و مومن آل فرعون و حبیب نجار، همان صاحب یاسین، بودند و آن اندکی از آخری‌ها، امیرالمومنین علی بن ابی‌طالب ع.

تفسیر فرات الكوفی، ص۴۶۵ِ روضة الواعظين، ج‏۱، ص۱۰۵ِ مناقب آل أبي طالب ع، ج‏۲، ص۶ِ شواهد التنزيل، ج‏۲، ص۲۹۸-۲۹۹[۳۰]؛ تأويل الآيات الظاهرة، ص۶۲۱

فُرَاتٌ قَالَ حَدَّثَنِی الْحُسَینُ بْنُ سَعِیدٍ [قَالَ حَدَّثَنَا عَبَّادٌ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ فُرَاتٍ‏] عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع قَالَ:

سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ [تَعَالَی‏] «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ قَلِیلٌ مِنَ الْآخِرِینَ»؟

قَالَ‏: ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِینَ‏ ابْنُ آدَمَ الْمَقْتُولُ وَ مُؤْمِنُ آلِ فِرْعَوْنَ وَ حَبِیبٌ النَّجَّارُ صَاحِبُ یس‏ وَ قَلِیلٌ مِنَ الْآخِرِینَ‏ [أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ‏] عَلِی بْنُ أَبِی طَالِبٍ‏ع.

تدبر

با توجه به ارتباط معنایی شدید این آیه و آیه بعد، عمده تدبرها در هردوآیه ناظر به هر دو آیه می‌باشد و صرفا آن را که تناسب بیشتری داشته در اینجا یا آنجا آورده‌ایم.

 

۱) «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ؛ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ»

درباره اینکه کلمه «ثُلَّة» بر یک جماعت زیاد یا نسبتا کم دلالت دارد بین اهل لغت اختلاف است؛ و چنانکه در نکات ادبی گذشت بر جماعتی بیش از قبيله و طائفة، و کمتر از فَوْج و فرقَه و حزب دلالت دارد؛ اما هرچه باشد وقتی در این آیات در مقابل «قلیل» قرار گرفته، نشان می‌دهد که افرادی که از سابقون و مقربان حقیقی‌اند، در میان اولین بیش از آخرین است. اما مقصود از این اولین و آخرین چیست، و چرا در اولین بیش از آخرین است؟

الف. معروفترین قول این است که اولین مربوط به امتهای قبل (از حضرت آدم تا خاتم)‌ است و آخرین مربوط به امت پیامبر خاتم ص (مثلا: تفسير الصافي، ج‏۵، ص۱۲۱؛ البحر المحيط، ج‏۱۰، ص۷۹[۳۱]) یا به تعبیر خاص‌تر: اولین، پیروان انبیای قبلی‌اند و آخرین، پیروان امت خاتم (تفسير القمي، ج‏۲، ص۳۴۸). درباره چرایی‌اش هم گفته‌اند این دلیل که کسانی که به اجابت دعوت پیامبر اکرم ص سبقت جستند طبیعتا خیلی کمترند از کسانی که به اجابت دعوت آن همه پیامبر که پیش از ایشان بوده سبقت جستند (مجمع البيان، ج‏۹، ص۳۲۵[۳۲]؛ مفاتيح الغيب، ج‏۲۹، ص۳۹۲[۳۳]) ویا به این دلیل که اساسا در قرآن کریم هرجا که تعبیر اولین و آخرین کنار هم آمده، از جمله در ادامه همین سوره «أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلی‏ مِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ» (واقعه/۴۷-۵۰) به ترتیب اشاره به امتهای پیامبران قبلی و امت پ‍یامبر اکرم ص است (الميزان، ج‏۱۹، ص۱۲۱[۳۴])

البته در دلالت این دلیل می‌توان تردید کرد، زیرا تنها مواردی که در قرآن کریم اولین و آخرین با هم آمده، همین سوره است؛ و این خود محل بحث است، نه شاهد بر بحث؛ و اگر هم به سراغ سایر موارد «آخرین» برویم، در خصوص مواردی که بدون الف و لام (آخرین) آمده، بوضوح برای غیر امت پیامبر اکرم ص به کار رفته است، مثلا: «أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرينَ» (انعام/۶ و مومنون/۳۱)؛ و در مواردی هم که با الف و لام آمده (الآخرین) کاملا می‌تواند به معنای مطلق آیندگان (نسبت به همان کسانی که از آنها بحث شده) باشد، نه صرفا امت پیامبر خاتم ص؛ مثلا در در سوره صافات، تعبیر «وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرينَ» در خصوص حضرت نوح و حضرت ابراهیم و حضرات موسی و هارون و حضرت الیاس (به ترتیب در آیات آیات ۷۸ و ۱۰۸ و ۱۱۹ و ۱۲۹) مطرح شده، که می‌تواند اشاره به باقی ماندن اسم و رسم آنان در تمامی امتهای بعد از خود باشد نه فقط در امت اسلام؛ چنانکه بوضوح امتهای یهودی و مسیحی هم امروزه خود را پیروان حضرت ابراهیم ع می‌دانند.

ب. اولین و آخرین این امت مد نظر باشد (مقاتل، به نقل از مجمع البيان، ج‏۹، ص۳۲۵[۳۵]) این قول، به عنوان دومین احتمال در اهل سنت رواج فراوان دارد که اولین و آخرین را هم کاملا زمانی می‌گیرند، چنانکه حدیثی با این مضمون را هم به پیامبر اکرم ص نسبت می‌دهند (حدیث۴؛ مثلا در البحر المحيط، ج‏۱۰، ص۷۹) [که حتی به فرض صحت استناد، البته در دلالت آن بر این مراد می‌توان تردید کرد] و چرایی آن، ظاهرا مبتنی بر این رویکرد خلیفه دوم دارد که ارزش‌گذاری ایمان انسان‌ها را بر اساس زمان و سابقه اسلام آوردن آنها قرار داد؛ و امروزه هم این رویکرد در سلفی‌گری نمود دارد که برترین انسانها را صحابه می‌دانند تا جایی که به عدالت همه صحابه و معتبر دانستن همه نظرات آنان (هرچند با هم مخالف باشد!) فتوا می‌دهند، سپس تابعان و سپس هرکه به لحاظ زمانی به آنها نزدیکتر باشد.

البته ریشه این رویکرد در احادیث جعلی فراوانی است که در زمان معاویه برای تنزل دادن مقام اهل بیت ع به نفع صحابه جعل شد؛ و بهترین شاهد بر رد این موضع، آیات قرآن کریم است که بسیاری از مسلمانان پیرامون را منافق معرفی می‌کند و تصریح می‌کند که تو هم نمی‌دانی آنها منافقند: «وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ» (توبه/۱۰۱) (بر مبنای اهل سنت، هرکس یکبار پیامبر ص را در حیاتش زیارت کرده باشد و تصریحی به اینکه او منافق است نشده باشد، جزء‌ صحابه محسوب می‌شود و تمام اوصاف پیش را دارد!)

البته شاید این قول را بر مبنای شیعه به نحو دیگری بتوان تصحیح کرد؛ یعنی اولین و آخرین را ناظر به امت اسلام بگیریم، اما مقیاس را دوره حضور (و بویژه دوره قیام امام معصوم برای حکومت) و دوره غیبت (و خانه‌نشینی امامان ع) بدانیم؛ آنگاه یک احتمال قابل تامل شاید این باشد که تعداد سابقون مقرب در زمانِ در صحنه بودن ائمه ع بیش از زمان خانه‌نشینی و غیبت ایشان بود؛ چنانکه تعداد اصحاب راستین و راسخ پیامبر اکرم ص و امیرالمومنین ع و امام حسین ع که در زمان خود آن بزرگواران شهید شدند، اصلا قابل مقایسه با اصحاب راسخ خود ایشان و نیز سایر امامان در شرایطی که قیام به حکومت نکرده بودند، نبود.

ج. کاملا ناظر به زمان پیامبر ص و ناظر به دو گروه مطرح شده در این آیه «وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» (توبة/۱۰۰) (یعنی مسلمانان نخستین و سپ‍س بقیه مسلمانان) باشد؛ یعنی طبقه سابقون و مقربون در صدر اسلام، عمده‌شان از آنها بود که ابتدا و در دوره سختی اسلام آوردند چنانکه قرآن کریم در جای دیگر فرمود «لا يَسْتَوي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى» (حدید/۱۰)‏ و توجیه‌شان هم این است که ظاهرا خطاب (كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً)‌ همواره به افراد حاضر تعلق می‌گیرد (مفاتيح الغيب، ج‏۲۹، ص۳۹۲[۳۶])؛ که البته این تحلیل اگر بخواهد معنای آیه را منحصر و بقیه اقوال را رد کند قابل مناقشه است؛ زیرا قرآن کتابی برای همه بشریت است و بسیاری از خطابهایش ناظر به مطلق انسانهاست.

د. «اولین» ناظر به مومنانی است که اهل عمل صالح‌اند و «قلیل من الآخرین» ناظر ذریه‌هایی است که از آنان پیروی کردند که در آیه «وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ» (طور/۲۱) بدانها اشاره شده، با این توضیح که ذریه مومنانی که اهل عمل صالح‌اند اگر پیرو والدینشان باشند طبق این آیه به والدینشان ملحق می‌شوند؛ و این در مورد اصحاب یمین طبیعی است؛ اما در مورد سابقون، چون آنان مقام بسیار بالایی دارند، اینکه همه ذریه‌هایشان بتوانند چنان پیروی‌ای کنند که به آنان ملحق شوند؛ ‍س در خصوص اصحاب یمین، تعداد اولین و آخرین را با یک تعبیر آورد؛ اما در مورد سابقون، ذریه‌ای که بتوانند چنان پیروی‌ای کنند را کم شمرد. (مفاتيح الغيب، ج‏۲۹، ص۳۹۲[۳۷])

ه. ناظر به همه امتها باشد؛ یعنی در امت هر پیامبری، آنان که در صدر امت بودند بسیار بیشترند از آنان که بعدا آمدند. (عایشه، به نقل از البحر المحيط، ج‏۱۰، ص۷۹[۳۸])

و. سابقون خود پیامبرانند که در روزگاران نخستین زیاد بودند و و هرچه به آخرالزمان نزدیک شدیم تعدادشان کمتر بود. به نقل از البحر المحيط، ج‏۱۰، ص۷۹[۳۹])

ز. …

 

۲) «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ؛ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ»

قرآن کریم به صراحت برترین انسانها در اولین‌ها را بیش از برترین انسانها در آخرین‌ها می‌داند. اگرچه تعبیر اولین و آخرین ظرفیت معنایی فراوانی دارد، اما از واضح ترین معانی‌اش (که تقریبا همه مفسران بدان اذعان کرده‌اند)‌ اول و آخر زمانی است. حتی اگر چرایی این مساله (که مقربان الهی در گذشتگان بیش از متاخرین است) برای ما معلوم نشود، یک مطلب واضح می‌شود که تلقی تکاملی داروینی از انسان، بویژه در خود انسانها، خلاف نظر قرآن کریم است.

نکته تخصصی انسان‌شناسی

باور به سیر تکاملی انسان، به این صورت که انسان امروز همواره بهتر از انسان دیروز است، از باورهای مدرنیته است که شاید اول بار توسط هگل برایش ایده‌پردازی فلسفی شد؛ و داروین سعی کرد این را در عرصه موجودات زنده پیگیری کند و بعدا توسط مردم‌شناسان داروینی‌ای مانند اسپنسر، مبنایی برای توجیه برتری اروپایی‌ها و غارت کشورهای دیگر قرار گرفت. با اینکه این موضع اسپنسر و پیروانش ظاهرا دیگر طرفداری ندارد، اما حقیقت این است که باور به تکامل تدریجی انسان، به این معنا که انسان امروز همواره از انسان دیروز بهتر است، یکی از پایه‌های ایدپولوژیک و غیرعلمی مدرنیته است که همه‌جا و توسط همگان مورد تاکید قرار گرفته است؛ تا جایی که وقتی معدود متفکران عمیقی همچون شهید مطهری می‌خواهند در مقابل این ایده بایستند، خود را مجبور می‌بینند که ابتدا بین ابعاد مختلف رشد انسان تفکیک کنند و پس از اذعان به پیشرفت تکنولوژیک و ساختارهای اجتماعی و ارتباطات و …، تردید خود در پیشرفت حقیقی انسان (که پیشرفت اخلاقی و معنوی است) را مطرح نمایند. (تکامل اجتماعی انسان، ص۲۰-۲۷)

اما این آیه بوضوح، انسانهای مقرب – که بالاترین مقام انسانیت است- در میان گذشتگان را بیش از انسانهای مقرب در متاخران می‌داند؛ یعنی بوضوح در مقابل این تحلیل داروینی – که شاید مهمترین مبنای تفکر مدرنیته است – می‌ایستد.

تبصره

اینکه غایت نهایی بشر حتما بهترین وضع خواهد بود، لزوما به این معنا نیست که سیری هم که در پیش گرفته لزوما یک سیر رو به بالاست؛ و همواره امروز بشر بهتر از دیروز اوست.  در توضیح این مساله به تذکر خوب شهید مطهری بسنده می‌کنم که سیر حرکت بشر در بسیاری از اوقات می‌تواند مارپیچی و حلزونی باشد [به تعبیر امروزی‌تر:، نمودار حرکتش سینوسی باشد]ُ نه سیر خطی مستقیم؛ یعنی این سیر بشر با فراز و فرودهای مختلف همراه است.

بله، اولا اگر نقطه‌های خاصی از تاریخ را در نظر بگیریم ظاهرا می‌توان گفت حضرت ابراهیم ع از حضرت آدم بالاتر است و پیامبر خاتم ص از همه پیامبران قبلی بالاتر است؛ اما این اصلا بدان معنا نیست که اولا این سیر در میان همه مردم چنین باشد؛ و ثانیا حتی بین خود پیامبران هم لزوما چنین نیست؛ چنانکه واضح است که حضرت ابراهیم ع از بسیاری از پیامبران تبلیغی پس از خود و پیش از پیامبر خاتم ص بالاتر بوده است.

ثانیا بسیاری از رشدهایی که در آخرالزمان و در حکومت مهدوی قرار است حاصل شود نیازمند این است که زمینه‌اش مهیا شود، که تا آن زمینه مهیا نشود، امکان بروز چنان رشدی در کار نخواهد بود؛‌ اما اشتباه است اگر گمان شود که حتما این زمینه‌ها خودشان مصداق رشدند؛ مثلا برای اینکه امام حسین ع به چنان مقام بالایی در عالم برسد باید موقعیت کربلا رخ دهد؛ اما این اصلا بدان معنا نیست که اقدامات آن ملعون‌هایی که کارشان به وقوع آن وضعیت تلخ در کربلا منجر شد مصداق مرحله‌ای از رشد بشر باشد!

 

۳) «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ»

چرا از تعبیر «ثُلَّةٌ» برای اینان استفاده کرد نه از تعابیری مانند «جماعت» و …؟

 

 


[۱] . در نسخه منتشر شده مجمع، این گونه ثبت شده: «و الثلاثة الجماعة و أصله القطعة من قولهم ثل عرشه إذا قطع ملكه بهدم سریره و الثلة القطعة من الناس» اما ظاهرا کلمه «الثلاثة» در ابتدای متن، اشتباه ناسخ است؛ و همان «الثلة» بوده است.

[۲] . (الفرق) بين الجماعة و الفوج و الثلة و الزمرة و الحزب‏:

أن الفوج الجماعة الكثيرة و منه قوله تعالی (وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً) و ذلك أنهم كانوا يسلمون في وقت و قبيلة قبيلة، ثم نزلت هذه الآية، و معلوم أنه لا يقال للثلة فوج كما يقال لهم جماعة، و الثلة الجماعة تندفع في الأمر جملة من قولك ثللت الحائط اذا نقضت أسفله فاندفع ساقطا كله، ثم كثر ذلك حتی سمي كل بشر ثلا و منه ثل عرشه، و قيل الثلل لهلاك، و الزمرة جماعة لها صوت لا يفهم و أصله من الزمار و هو صوت‏ الأنثی من النعام و منه قيل الزمرة و قرب منها الزجلة و هي الجماعة لها زجل و هو ضرب من الأصوات، و قال أبو عبيدة الزمرة جماعة في تفرقة، و الحزب الجماعة تتحزب علی الأمر أي تتعاون و حزب الرجل الجماعة التي تعينه فيقوی أمره بهم، و هو من قولك حزبني الأمر اذا اشتد علي.

[۳] . أنّ الأصل الواحد في المادّة: هو إزالة التشخّص و إلغاء الخصوصيّات الشخصيّة، كما في إزالة عمارة البيت، و إزالة الحال، و إزالة خصوصيّات التراب بالإخراج عن محلّه، و هكذا. و أمّا الثُّلَّةُ فيطلق علی الجماعة باعتبار مبدأ الاشتقاق، كالقوم باعتبار النظر الی القيام فيهم.. ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ‏- ۵۶/ ۳۹. فقد أطلقت هذه الكلمة صفة علی السابقين و أصحاب اليمين، فانّهم ألغوا شخصيّاتهم و أسقطوا اعتبارات هذه الدنيا الدنيّة و أزالوا التلوّنات، فصاروا إخوانا مجتمعين «وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ».مضافا الی محو الشخصيّات و الاعتبارات عن كلّ جماعة في عالم الآخرة.. كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقی‏ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ. و لا يبعد أن تكون الثُّلَّة علی صيغة فُعلة كاللُّقمة، أي ما يُثَلُّ.

[۴] . الثَّلَّةُ: قطيع من الغنم غير كثير، قال: «آليت بالله ربي لا أسالمهم / حتی يسالم رب الثُّلَّةِ الذيب» و قول لبيد: «و صداء ألحقتهم بِالثِّلَلِ»أي بِالثِّلَالِ، يعني أغناما أي يرعونها فقصر. و الثُّلَّةُ: جماعة من الناس كثيرة.

[۵] . لا يَفْرُقُ بين الثَّلّةِ و بين هذه الثُّلّةِ؛ الثَّلّة جماعة الغنم، و الثُّلّة جماعة الناس

[۶] . الثَّلَّةُ: جَماعَةُ الغَنَمِ، قَلِيلةً كانَتْ أَو كَثِيرةً. و قِيلَ: الثَّلَّةُ: الكَثِيرُ منها. و قِيلَ: هی القَطِيعُ من الضَّأْنِ خاصَّةً. و قِيلَ: الثَّلَّةُ: الضَّأْنُ، ما كانَتْ. و لا يُقالُ للمِعْزَی الكَثِيرةِ: ثَلَّةٌ، و لكن حَيْلَةٌ، إِلَّا أَنْ يُخالِطَها الضَّأْنُ فيكثرَ، فيُقالَ لَها:ثَلَّةٌ. و الجَمْعُ من كُلِّ ذلك: ثِلَلٌ، نادِرٌ.

[۷] . فصل في ترتيب جماعات الناس، و تدريجها من القلة إلی الكثرة علی القياس و التقريب‏: نَفَرٌ، و رَهْطٌ، و لُمَّةٌ، و شِرْذِمَةٌ؛ ثم قَبِيل، و عُصْبَة، وَ طائِفة؛ ثم ثُبَةٌ، و ثُلَّةٌ؛ ثم فَوْجٌ، و فِرْقَةٌ؛ ثمّ حِزْبٌ، و زُمْرَةٌ، و زُجْلَةٌ؛ ثم فِئَام، و حَزِيقٌ، و قِبْصٌ، و جِيلٌ.

[۸] . و«أَوَّلَ» [فی آیة: وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِه؛ بقره/۴۱] عند سيبويه نصب علی خبر كان. و هو مما لم ينطق منه بفعل و هو علی أفعل عينه وفاؤه واو. و إنما لم ينطق منه بفعل لئلا يعتل من جهتين: العين و الفاء و هذا مذهب البصريين. و قال الكوفيون: هو من وأل إذا نجا [لجأ] فأصله أوال ثم خففت الهمزة و أبدلت واوا و أدغمت فقيل أول كما تخفف همزة خطيئة. قال الجوهري:” و الجمع الأوائل و الاولی أيضا علی القلب. و قال قوم: أصله وول علی فوعل فقلبت الواو الاولی همزة و إنما لم يجمع علی أواول لاستثقالهم اجتماع الواوين بينهما ألف الجمع”. و قيل: هو أفعل من آل يئول فأصله أول قلب فجاء أعفل مقلوبا من أفعل فسهل و أبدل و أدغم.

[۹] . فأما الْأَوَائِلُ من الأول فمنهم من يقول: تأسيس بنائه من همزة و واو و لام. و منهم من يقول: تأسيسه من واوين بعدهما لام، و لكل حجة، قال في وصف الثور و الكلاب: «جهام تحث الوائلات أواخره» رواية أبي الدقيش. و قال أبو خيرة: تحث الأولات أواخره. و الْأَوَّلُ و الْأُولَی بمنزلة أفعل و فعلی. و جمع أول: أَوَّلُونَ: و جمع أولی: أُولَيَاتٌ، كما أن جمع الأخری: أخريات … و من قال: إن تأليفها من واوين و لام [جعل الهمزة ألف أفعل و أدغم إحدی الواوين في الأخری و شددهما] و تقول: رأيته عاما أول يا فتی، لأن أول علی بناء أفعل، و من نون حمله علی النكرة، [و من لم ينون فهو بابه‏]

[۱۰] . الهمزة و الواو و اللام أصلان: ابتداء الأمر، و انتهاؤه. أما الأوّل فالأوّل، و هو مبتدأ الشی‏ء، و المؤنَّثة الأولی، مثل أفعل و فُعْلی، و جمع الأُولَی أولَيات مثل الأخْری. فأمّا الأوائل فمنهم من يقول: تأسيس بناء «أوّل» من همزة و واو و لام، و هو القولُ. و منهم مَن يقول: تأسيسُه من وَاوَينِ بعدهما لام.

[۱۱] . و«أَوَّلَ» [فی آیة: وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِه؛ بقره/۴۱] عند سيبويه نصب علی خبر كان. و هو مما لم ينطق منه بفعل و هو علی أفعل عينه وفاؤه واو. و إنما لم ينطق منه بفعل لئلا يعتل من جهتين: العين و الفاء و هذا مذهب البصريين.

و قال قوم: أصله وول علی فوعل فقلبت الواو الاولی همزة و إنما لم يجمع علی أواول لاستثقالهم اجتماع الواوين بينهما ألف الجمع”. و قيل: هو أفعل من آل يئول فأصله أول قلب فجاء أعفل مقلوبا من أفعل فسهل و أبدل و أدغم.

[۱۲] . و أَوَّلَ في المشهور أفعل لقولهم: هذا أول منك و لا فعل له لأن فاءه و عينه واو. و قد دل الاستقراء علی انتفاء الفعل لما هو كذلك و إن وجد فنادر. و ما في الشافية من أنه من وول بيان للفعل المقدر.

[۱۳] . و قال قوم: أصله وول علی فوعل فقلبت الواو الاولی همزة و إنما لم يجمع علی أواول لاستثقالهم اجتماع الواوين بينهما ألف الجمع”.

[۱۴] . و قال الدريدي: هو فوعل فقلبت الواو الأولی همزة، و أدغمت واو فوعل في عين الفعل، و يبطله ظاهرا منع الصرف و هو خبر عن ضمير الجمع.

[۱۵] . أمَّا وَزْنُ أَوَّل فقِيلَ فَوْعَلٌ و أصْلُه وَ وْوَلٌ فَقُلِبَتِ الواوُ الأولی هَمْزَةً ثم أُدْغِمَ و لهذا اجْتَرَأَ بَعْضُهم علَی تَأْنِيثِهِ بالهاءِ فَقَال (أَوَّلَةً) و ليسَ التأنيثُ بالمَرْضِی

[۱۶] . و قال الكوفيون: هو من وأل إذا نجا [لجأ] فأصله أوال ثم خففت الهمزة و أبدلت واوا و أدغمت فقيل أول كما تخفف همزة خطيئة. قال الجوهري:” و الجمع الأوائل و الاولی أيضا علی القلب.

[۱۷] . در باره «تأویل» توضیح مختصری قبلا در جلسه ۸۳ http://yekaye.ir/an-nisa-004-59/ گذشت که اکنون تکمیل شد.

[۱۸] . أنّ الأصل الواحد في هذه المادّة: هو التقدّم بحيث يترتّب عليه آخر، و التَّأْوِيلُ: جعل شي‏ء متقدّما حتّی يترتّب عليه آخر، و هو أعمّ من المادّی و المعنوی. و يؤيّد هذا المعنی استعماله في قبال الآخر- هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ. و هذا المعنی منظور في جميع مشتّقاتها الأوّل، الاولی، الأوّلين، التأويل- في القرآن الكريم، راجع موارد استعمالاتها.

[۱۹] . فمن قال: إن تأليفها من همزة و واو و لام فكان ينبغي أن يكون أفعل منه: آول، ممدود [كما] تقول من آب يؤوب: آوب، و لكنهم احتجوا بأن قالوا: أدغمت تلك المدة في الواو لكثرة ما جری علی الألسن ..

[۲۰] . و قيل: هو أفعل من آل يئول فأصله أول قلب فجاء أعفل مقلوبا من أفعل فسهل و أبدل و أدغم.

[۲۱] . درباره ماده «أهل» قبلا به تفصیل بحث شد در جلسه ۹۵۲ http://yekaye.ir/an-nesa-4-25/ ؛ و آنجا اشاره مختصری به نسبت این کلمه کلمه «آل» گذشت.

[۲۲] . و قال المبرد إذا صغرت العرب الآل قالت أهل فيدل علی أن أصل الآل الأهل

[۲۳] . قال بعضهم الآل عيدان الخيمة و أعمدتها و آل الرجل مشبهون بذلك لأنهم معتمده، و الذي يرفع في الصحاري آل لأنه يرتفع كما ترفع عيدان الخيمة، و الشخص آل لأنه كذلك.

[۲۴] . التأويل: أوّل الرؤيا تأويلا: فسّرها. الآل: هم من الرجل قومه الذين يئول إليهم، و أصله: أهل.

[۲۵] . الْآلُ‏: مقلوب من الأهل‏ ، و يصغّر علی‏ أُهَيْلٍ‏ إلا أنّه خصّ بالإضافة إلی الأعلام الناطقين دون النكرات، و دون الأزمنة و الأمكنة، يقال: آلُ‏ فلان، و لا يقال: آلُ‏ رجل و لا آلُ‏ زمان كذا، أو موضع كذا، و لا يقال: آلُ‏ الخياط بل يضاف إلی الأشرف الأفضل، يقال: آلُ‏ اللّه و آلُ‏ السلطان. و الأهل يضاف إلی الكل، يقال: أهل اللّه و أهل الخياط، كما يقال: أهل زمن كذا و بلد كذا. و قيل: هو في الأصل اسم الشخص، و يصغّر أُوَيْلًا، و يستعمل فيمن يختص بالإنسان اختصاصا ذاتيا إمّا بقرابة قريبة، أو بموالاة، قال اللّه عزّ و جل: وَ آلَ‏ إِبْراهِيمَ وَ آلَ‏ عِمْرانَ‏ [آل عمران/ ۳۳]، و قال: أَدْخِلُوا آلَ‏ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ‏ [غافر/ ۴۶]. قيل: و آلُ‏ النبي عليه الصلاة و السلام أقاربه، و قيل: المختصون به من حيث العلم، و ذلك أنّ أهل الدين ضربان: ضرب متخصص بالعلم المتقن و العمل المحكم فيقال لهم: آلُ‏ النبي و أمته؛ و ضرب يختصون بالعلم علی سبيل التقليد، يقال لهم: أُمَّةُ محمد عليه الصلاة و السلام، و لا يقال لهم آله، فكلّ آل للنبيّ أمته و ليس كل أمة له آله. و قِيلَ لِجَعْفَرٍ الصَّادِقِ‏  رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ: النَّاسُ يَقُولُونَ: الْمُسْلِمُونَ كُلُّهُمْ‏ آلُ‏ النَّبِيِّ صَلَّی اللَّهُ عَلَيْهِ وَ [آله و]سَلَّمَ، فَقَالَ: كَذَبُوا وَ صَدَقُوا، فَقِيلَ لَهُ: مَا مَعْنَی ذَلِكَ؟ فَقَالَ: كَذَبُوا فِي أَنَّ الْأُمَّةَ كَافَّتَهُمْ‏ آلُهُ‏، وَ صَدَقُوا فِي أَنَّهُمْ إِذَا قَامُوا بِشَرَائِطِ شَرِيعَتِهِ‏ آلُهُ‏. و قوله تعالی: رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ‏ آلِ‏ فِرْعَوْنَ‏ [غافر/ ۲۸] أي: من المختصين به و بشريعته، و جعله منهم من حيث النسب أو المسكن، لا من حيث تقدير القوم أنه علی شريعتهم. و قيل في جبرائيل و ميكائيل: إنّ إيل اسم اللّه تعالی‏ ، و هذا لا يصح بحسب كلام العرب، لأنه كان يقتضي أن يضاف إليه فيجرّ إيل، فيقال: جبرإيل. و آلُ‏ الشخص: شخصه المتردد. قال الشاعر: «و لم يبق إلّا آلُ‏ خيم منضّد» و الْآلُ‏ أيضا: الحال التي‏ يَؤُولُ‏ إليها أمره، قال الشاعر: «سأحمل نفسي علی‏ آلَةٍ / فإمّا عليها و إمّا لها » و قيل لما يبدو من السراب: آلٌ‏، و ذلك لشخص يبدو من حيث المنظر و إن كان كاذبا، أو لتردد هواء و تموّج فيكون من: آلَ‏ يَؤُولُ‏. و آلَ‏ اللبن‏ يَؤُولُ‏: إذا خثر ، كأنّه رجوع إلی نقصان، كقولهم في الشي‏ء الناقص: راجع.  التَّأْوِيلُ‏ من الأول، أي: الرجوع إلی الأصل، و منه: الْمَوْئِلُ‏ للموضع الذي يرجع إليه…

[۲۶] . و آلُ الرجل: أَهْلُه. و آل الله و آل رسوله: أَولياؤه، أَصلها أَهل ثم أُبدلت الهاء همزة فصارت في التقدير أَأْل، فلما توالت الهمزتان أَبدلوا الثانية أَلفاً كما قالوا آدم و آخر، و في الفعل آمَنَ و آزَرَ، فإِن قيل: و لمَ زَعَمْتَ أَنهم قلبوا الهاء همزة ثم قلبوها فيما بعد، و ما أَنكرتَ من أَن يكون قلبوا الهاء أَلفاً في أَوَّل الحال؟ فالجواب أَن الهاء لم تقلب أَلفاً في غير هذا الموضع فيُقاسَ هذا عليه، فعلی هذا أُبدلت الهاء همزة ثم أُبدلت الهمزة أَلفاً، و أَيضاً فإِن الأَلف لو كانت منقلبة عن غير الهمزة المنقلبة عن الهاء كما قدمناه لجاز أَن يستعمل آل في كل موضع يستعمل فيه أَهل، و لو كانت أَلف آل بدلًا من أَهل لقيل انْصَرِفْ إِلی آلك، كما يقال انْصَرِف إِلی أَهلك، و آلَكَ و الليلَ كما يقال أَهْلَك و الليلَ، فلما كانوا يخصون بالآل الأَشرفَ الأَخصَّ دون الشائع الأَعم حتی لا يقال إِلا في نحو قولهم: القُرَّاء آلُ الله، و قولهم: اللهمَّ صلِّ علی محمد و علی آل محمد، و قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ؛ و كذلك ما أَنشده أَبو العباس للفرزدق: «نَجَوْتَ، و لم يَمْنُنْ عليك طَلاقةً / سِوی رَبَّة التَّقْريبِ من آل أَعْوَجا» لأَن أَعوج فيهم فرس مشهور عند العرب، فلذلك قال آل أَعوجا كما يقال أَهْل الإِسكاف، دلَّ علی أَن الأَلف ليست فيه بدلًا من الأَصل، و إِنما هي بدل من [من الهمزة التي هي بدل من] الأَصل فجرت في ذلك مجری التاء في القسم، لأَنها بدل من الواو فيه، و الواو فيه بدل من الباء، فلما كانت التاء فيه بدلًا من بدل و كانت فرع الفرع اختصت بأَشرف الأَسماء و أَشهرها، و هو اسم الله، فلذلك لم يُقَل تَزَيْدٍ و لا تالبَيْتِ كما لم يُقَل آل الإِسكاف و لا آل الخَيَّاط؛ فإِن قلت فقد قال بشر: «لعَمْرُك ما يَطْلُبْنَ من آل نِعْمَةٍ / و لكِنَّما يَطْلُبْنَ قَيْساً و يَشْكُرا» فقد أَضافه إِلی نعمة و هي نكرة غير مخصوصة و لا مُشَرَّفة، فإِن هذا بيت شاذ؛ قال ابن سيدة: هذا كله قول ابن جني، قال: و الذي العمل عليه ما قدمناه و هو رأْي الأَخفش، قال: فإِن قال أَ لست تزعم أَن الواو في و الله بدل من الباء في بالله و أَنت لو أَضمرت لم تقل وَهُ كما تقول به لأَفعلن، فقد تجد أَيضاً بعض البدل لا يقع موقع المبدل منه في كل موضع، فما ننكر أَيضاً أَن تكون الأَلف في آل بدلًا من الهاء و إِن كان لا يقع جميع مواقع أَهل؟ فالجواب أَن الفرق بينهما أَن الواو لم يمتنع من وقوعها في جميع مواقع الباء من حيث امتنع من وقوع آل في جميع مواقع أَهل، و ذلك أَن الإِضمار يردّ الأَسماء إِلی أُصولها في كثير من المواضع، أَ لا تری أَن من قال أَعطيتكم درهماً فحذف الواو التي كانت بعد الميم و أَسكن الميم، فإِنه إِذا أَضمر للدرهم قال أَعطيتكموه، فردّ الواو لأَجل اتصال الكلمة بالمضمر؟ فأَما ما حكاه يونس من قول بعضهم أَعْطَيْتُكُمْه فشاذ لا يقاس عليه عند عامة أَصحابنا، فلذلك جاز أَن تقول: بهم لأَقعدن و بك لأَنطلقن، و لم يجز أَن تقول: وَكَ و لا وَهُ، بل كان هذا في الواو أَحری لأَنها حرف منفرد فضعفت عن القوّة و عن تصرف الباء التي هي أَصل؛ أَنشدنا أَبو علي قال: أَنشدنا أَبو زيد: «رأَی بَرْقاً فأَوْضَعَ فوقَ بَكْرٍ /  فلا بِكَ ما أَسالَ و لا أَغاما» قال: و أَنشدنا أَيضاً عنه: «أَلا نادَتْ أُمامةُ باحْتِمالِ / ليَحْزُنَني، فلا بِك ما أُبالي‏» قال: و أَنت ممتنع من استعمال الآل في غير الأَشهر الأَخص، و سواء في ذلك أَضفته إِلی مُظْهَر أَو أَضفته إِلی مضمر؛ قال ابن سيدة: فإِن قيل أَ لست تزعم أَن التاء في تَوْلَج بدل من واو، و أَن أَصله وَوْلَج لأَنه فَوْعَل من الوُلُوج، ثم إِنك مع ذلك قد تجدهم أَبدلوا الدال من هذه التاء فقالوا دَوْلَج، و أَنت مع ذلك قد تقول دَوْلَج في جميع هذه المواضع التي تقول فيها تَوْلَج، و إِن كانت الدال مع ذلك بدلًا من التاء التي هي بدل من الواو؟ فالجواب عن ذلك أَن هذه مغالطة من السائل، و ذلك أَنه إِنما كان يطَّرد هذا له لو كانوا يقولون وَوْلَج و دَوْلَج و يستعملون دَوْلَجاً في جميع أَماكن وَوْلَج، فهذا لو كان كذا لكان له به تَعَلّقٌ، و كانت تحتسب زيادة، فأَما و هم لا يقولون وَوْلَج البَتَّةَ كراهية اجتماع الواوين في أَول الكلمة، و إِنما قالوا تَوْلَج ثم أَبدلوا الدال من التاء المبدلة من الواو فقالوا دَوْلَج، فإِنما استعملوا الدال مكان التاء التي هي في المرتبة قبلها تليها، و لم يستعملوا الدال موضع الواو التي هي الأَصل فصار إِبدال الدال من التاء في هذا الموضع كإِبدال الهمزة من الواو في نحو أُقِّتَتْ و أُجُوه لقربها منها، و لأَنه لا منزلة بينهما واسطة، و كذلك لو عارض معارض بهُنَيْهَة تصغير هَنَة فقال: أَ لست تزعم أَن أَصلها هُنَيْوَة ثم صارت هُنَيَّة ثم صارت هُنَيْهة، و أَنت‏ قد تقول هُنَيْهة في كل موضع قد تقول فيه هُنَيَّة؟ كان الجواب واحداً كالذي قبله، أَ لا تری أَن هُنَيْوة الذي هو أَصل لا يُنْطَق به و لا يستعمل البَتَّة فجری ذلك مجری وَوْلَج في رفضه و ترك استعماله؟ فهذا كله يؤَكد عندك أَن امتناعه من استعمال آل في جميع مواقع أَهل إِنما هو لأَن فيه بدلًا من بدل، كما كانت التاء في القسم بدلًا من بدل.

[۲۷] . (الأَوَّلُ) مُفْتَتَحُ العَدَدِ و هو الذی له ثَانٍ و يَكُونُ بمعنی الوَاحِدِ و منه فی صِفَاتِ اللّهِ تعالی هو (الأوّلُ) أی هُوَ الواحِدُ الذی لا ثَانِی له و عليه اسْتِعمَالُ المُصَنِّفِينَ فی قَوْلِهِمٌ و له شُرُوطٌ (الأوّلُ) كذا لا يُرَادُ به السَّابِقُ الذی يَتَرَتَّبُ عليه شی‏ءٌ بَعْدَه بَلِ المُرَادُ الوَاحِدُ و قَولُ القَائِلِ أوّلُ وَلَدٍ تَلِدُه الأَمَةُ حُرٌّ مَحْمُولٌ علی الوَاحِدِ أيْضاً حتی يَتَعَلّقَ الحُكْمُ بالوَلَدِ الذی تَلِدُه سواءٌ ولَدَتْ غَيْرَهُ أم لَا إِذا تَقَرَّرَ أنَّ الأوّلَ بِمعنَی الوَاحِدِ فالمؤنَّثَةُ هی (الأُوَلی) بمعْنَی الوَاحِدَةِ أيضاً و منه قولُهُ تعالی «إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولی‏» أی سِوَی المَوْتَةِ التی ذَاقُوها فی الدُّنْيا و ليس بَعْدَها أُخْرَی… و قال المحقِّقُونَ وزْنُهُ أَفْعَلُ منْ آل يَئُولُ إذا سبَقَ و جَاءَ و لا يَلْزَمُ من السَّابِقِ أن يَلْحَقَهُ شئٌ و هذا يُؤَيِّدُ ما سَبَقَ من قَوْلِهِم أَوّلُ وَلدٍ تَلِدهُ لِأَنَّه بمعْنَی ابْتِدَاءِ الشَّی‏ءِ وَ جَائِزٌ أن لَا يَكُونَ بَعْدَهُ شی‏ءٌ آخَرُ و تَقُولُ هذا أوّلُ ما كَسَبْتُ و جَائِزٌ أَن لَا يَكُونَ بعْدَه كَسْبٌ آخَرُ و الْمَعْنَی هذا ابْتِدَاءُ كَسْبِی

[۲۸] . (الفرق) بين السابق و الأول‏: أن السابق في أصل اللغة يقتضي مسبوقا، و الأول لا يقتضي ثانيا ألا تری أنك تقول هذا أول مولود ولد لفلان و ان لم يولد له غيره، و تقول أول عبد يملكه حر و ان لم يملك غيره و لا يخرج العبد و الابن من معنی الابتداء، و بهذا يبطل قول الملحدين ان الأول لا يسمی أولا إلا بالاضافة الی ثان، و أما تسمية اللّه تعالی بأنه سابق يفيد أنه موجود قبل كل موجود، و قال بعضهم لا يطلق ذلك في الله تعالی الا مع البيان لأنه يوهم أن معه أشياء موجودة قد سبقها و لذلك لا يقال ان الله تعالی أسبق من غيره لأنه يقتضي الزيادة في السبق، و زيادة أحد الموصوفين علی الآخر في الصفة يوجب اشتراكهما فيها من وجه أو من وجوه.

[۲۹] . (الفرق) بين قولنا الأول و بين قولنا قبل و بين قولنا آخر و قولنا بعد:

أن الأول هو من جملة ما هو أوله و كذلك الآخر من جملة ما هو آخره و ليس كذلك ما يتعلق بقبل و بعد و ذلك أنك اذا قلت زيد أول من جاءني من بني تميم و آخره أوجب ذلك أن يكون زيد من بني تميم و اذا قلت جاءني زيد قبل بني تميم أو بعدهم لم يجب أن يكون زيد منهم فعلی هذا يجب أن يكون قولنا الله أول الأشياء في الوجود و آخرها أن يكون الله من الأشياء، و قولنا إنه قبلها أو بعدها لم يوجب أنه منها و لا أنه شي‏ء الا أنه لا يجوز أن يطلق ذلك دون أن يقال انه قبل الاشياء الموجودة سواه أو بعدها فيكون استثناؤه من الاشياء لا يخرجه من أن يكون شيئا، و قبل و بعد لا يقتضيان زمانا و لو اقتضيا زمانا لم يصح أن يستعملا في الأزمنة و الأوقات بأن يقال بعضها قبل بعض أو بعده لان ذلك يوجب للزمان زمانا. و غير مستنكر وجود زمان لا في زمان و وقت لا في وقت، و قبل مضمنة بالاضافة في المعنی و اللفظ و ربما حذفت الاضافة إجتزاءا بما في الكلام من الدلالة عليها، و أصل قبل المقابلة فكأن الحادث المتقدم قد قابل الوقت الاول و الحادث المتأخر قد بعد عن الوقت الأول ما يستقبل و الآخر يجي‏ء علی تفصيل الاثنين تقول أحدهما كذا و الآخر كذا، و الأول و الآخر يقال بالاضافة يقال أوله كذا و آخره الا في أسماء الله تعالی و الأول الموجود قبل و الآخر الموجود بعد.

[۳۰] . وی با چهار سند آورده است: چهارمی دقیقا همین است که در تفسیر فرات آمده، سه‌تای دیگر چنین است:

أَخْبَرَنَا أَبُو يَحْيَی زَكَرِيَّا بْنُ أَحْمَدَ بِقِرَاءَتِي عَلَيْهِ فِي دَارِي مِنْ أَصْلِ سَمَاعِهِ أَخْبَرَنَا أَبُو الطَّيِّبِ مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ النَّخَّاسِ بِبَغْدَادَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ الْعَبَّاسِ بْنِ الْوَلِيدِ حَدَّثَنَا جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ الرُّمَّانِيُّ حَدَّثَنَا حَسَنُ بْنُ حُسَيْنٍ الْأَنْصَارِيُّ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ فُرَاتٍ قَالَ: سَمِعْتُ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ وَ سَأَلَهُ رَجُلٌ عَنْ هَذِهِ الْآيَةِ: ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ قَالَ: الثُّلَّةُ مِنَ الْأَوَّلِينَ ابْنُ آدَمَ الْمَقْتُولُ، وَ مُؤْمِنُ آلِ فِرْعَوْنَ، وَ صَاحِبُ يَاسِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ.

– [و] رواه السبيعي عن علي بن العباس في تفسيره.

أَخْبَرَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَحْمَدَ أَخْبَرَنَا مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ الْحَافِظُ حَدَّثَنَا عَبْدُ الْعَزِيزِ بْنُ يَحْيَی بْنِ أَحْمَدَ، قَالَ: حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ زَكَرِيَّا حَدَّثَنَا شُعَيْبُ بْنُ وَاقِدٍ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ سَهْلٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ فِي قَوْلِهِ تَعَالَی: ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ قَالَ: ابْنُ آدَمَ الَّذِي قَتَلَهُ أَخُوهُ، وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ [قَالَ‏] عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ.

 

 

[۳۱] . و قسم السابقين المقربين إلی ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ، وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ. و قال الحسن: السابقون من الأمم، و السابقون من هذه الأمة.

[۳۲] . «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ» أي هم ثلة يعني جماعة كثيرة العدد من الأولين من الأمم الماضية «وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ» من أمة محمد لأن من سبق إلی إجابة نبينا ص قليل بالإضافة إلی من سبق إلی إجابة النبيين قبله عن جماعة من المفسرين.

[۳۳] . الْأَوَّلِينَ من هم؟ نقول: المشهور أنهم من كان قبل نبينا صلى اللّه عليه و [آله و] سلم و إنما قال: ثُلَّةٌ و الثلة الجماعة العظيمة، لأن من قبل نبينا من الرسل و الأنبياء من كان من كبار أصحابهم إذا جمعوا يكونون أكثر بكثير من السابقين من أمة محمد صلى اللّه عليه و [آله و] سلم.

[۳۴] . قوله تعالی: «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ» الثلة- علی ما قيل- الجماعة الكثيرة، و المراد بالأولين الأمم الماضون للأنبياء السابقين، و بالآخرين هذه الأمة علی ما هو المعهود من كلامه تعالی في كل موضع ذكر فيه الأولين و الآخرين معا و منها ما سيأتي من قوله: «أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلی‏ مِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ» فمعنی الآيتين: هم أي المقربون جماعة كثيرة من الأمم الماضين و قليل من هذه الأمة.

[۳۵] . و قيل معناه جماعة من أوائل هذه الأمة و قليل من أواخرهم ممن قرب حالهم من حال أولئك قال مقاتل يعني سابقي الأمم و قليل من الآخرين من هذه الأمه.

[۳۶] . الوجه الثاني: المراد منه: السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ [التوبة: ۱۰۰] فإن أكثرهم لهم الدرجة العليا، لقوله تعالى: لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ [الحديد:۱۰] الآية. وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ الذين لم يلحقوا بهم من خلفهم، و على هذا فقوله: وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً [الواقعة: ۷] يكون خطابا مع الموجودين وقت التنزيل، و لا يكون فيه بيان الأولين الذين كانوا قبل نبينا عليه السلام، و هذا ظاهر فإن الخطاب لا يتعلق إلا بالموجودين من حيث اللفظ، و يدخل فيه غيرهم بالدليل.

[۳۷] . الوجه الثالث: ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ الذين آمنوا و عملوا الصالحات بأنفسهم وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ الذين قال اللّه تعالى فيهم: و أتبعتهم ذرياتهم [الطور: ۲۱] فالمؤمنون و ذرياتهم إن كانوا من أصحاب اليمين فهم في الكثرة سواء، لأن كل صبي مات و أحد أبويه مؤمن فهو من أصحاب اليمين، و أما إن كانوا من المؤمنين السابقين، فقلما يدرك ولدهم درجة السابقين و كثيرا ما يكون ولد المؤمن أحسن حالا من الأب لتقصير في أبيه و معصية لم توجد في الابن الصغير و على هذا فقوله: الْآخِرِينَ المراد منه الآخرون التابعون من الصغار

[۳۸] . قالت عائشة: الفرقتان في كل أمة نبي، في صدرها ثلة، و في آخرها قليل.

[۳۹] . قيل: هما الأنبياء عليهم الصلاة و السلام، كانوا في صدر الدنيا، و في آخرها أقل.

Visits: 78

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*