۱۶ رمضان ۱۴۳۹
ترجمه
و برایشان اهل آن شهر را مَثَل بزن، هنگامی که آن فرستادگان بدانجا آمدند؛
نکات ادبی
الْقَرْيَةِ
قبلا بیان شد که «قریه» از ماده «قری» (و یا: «قرو») است و این ماده دلالت بر جمع شدن و اجتماع دارد و «قریه» را هم از این جهت «قریه» گفتهاند که مردم در آن جمع میشوند؛ و در قرآن کریم هم به معنای سرزمینی که مردم در آن جمع میشوند، به کار رفته (بقره۲/۵۸، یوسف/۱۰۹) هم به معنای خود مردمی است که در جایی جمع شدهاند (اعراف/۴، طلاق/۸) و چهبسا گاه در یک آیه هر دو معنا مد نظر بوده است (قصص/۵۹) و در تفاوت «قریه» با «بلد» و «مدینه» گفتهاند «بلد» به معنای قطعه معینی از سرزمین است، خواه آباد شده باشد یا خیر؛ در مفهوم «قریه» اجتماع و جمع شدن مد نظر است، خواه در مورد سرزمین باشد یا خود مردم؛ و در مفهوم «مدینه» برپا کردن و نظم و تدبیر بیشتر مورد نظر است.
جلسه۱۷۲ http://yekaye.ir/albaqarah002259/
الْمُرْسَلونَ
در آیه ۳ همین سوره درباره این کلمه توضیح داده شد.
جلسه ۷۵۰ http://yekaye.ir/yaseen363/
شأن نزول / حدیث
مرحوم طبرسی حکایت این آیات را به چند روایت نقل کرده است:
۱) گويند: حضرت عيسى عليه السلام دو نفر از حواريين را بعنوان رسالت به شهر انطاكيه فرستاد تا مردم آنجا را به توحيد دعوت نمايند، پس چون به نزديك شهر رسيدند پيرمردى را ديدند كه گلّهاش را چوپانى ميكرد و او حبيب صاحب يس بود. به ايشان گفت شما كيستيد؟
گفتند ما فرستادگان عيسى هستيم؛ آمدهايم كه شما را از پرستش بتها به عبادت خداوند رحمان دعوت كنيم.
گفت آيا نشانهاى دارید؟
گفتند آرى، ما بيماران را شفا میدهيم؛ جذامى و برصى را به اذن خدا علاج میکنیم.
گفت من پسری دارم بيمار که چند سال است بسترى است و قادر نيست از جا حركت كند.
گفتند ما را به منزلت ببر تا از حال او مطّلع شويم.
پس به اتفاق او به منزلش رفتند و دستى بر بدن فرزند بيمارش كشيدند، پس همان لحظه به اذن خدا شفا يافت و صحيح و سالم از جا برخاست.
مطلب در شهر شايع شد و بيماران بسيارى به دست آن دو نفر شفا يافتند. آنان را پادشاهى بود بتپرست، و اين خبر به گوش او رسيد. آنها را خواست و گفت كيستيد؟
گفتند: ما فرستادگان عيسى (ع) هستيم، آمدهايم كه شما را از پرستش چيزى كه نمیشنوند و نمىبينند به عبادت كسى دعوت كنيم كه هم میشنود و هم مىبيند.
پادشاه گفت آيا براى ما خدايى جز اين خدايان هست؟
گفتند آرى آنكه تو را و خدايان تو را آفريده است.
گفت برخيزيد تا درباره شما فكرى كنيم.
پس مردم آنها را در بازار گرفتند و کتک زدند.
۲) وهب بن منبه گويد: حضرت عيسى (ع) اين دو رسول را به انطاكيه فرستاد، پس آنجا آمدند ولى دسترسى به شاه آنجا پيدا نكردند و مدّت توقّف آنها طول كشيد.
پس يك روز پادشاه بيرون رفت و آنها در سر راه شاه ايستاده و تكبير گفته و خدا را ياد نمودند. پادشاه خشمگين شد و امر به زندان آنها نمود و هر كدام را صد شلّاق زدند.
پس حضرت عيسى عليه السلام شمعون صفا، بزرگ حواريين را در پی آنان فرستاد تا آنها را يارى كند.
شمعون به طور ناشناس وارد شهر شد و با اطرافيان پادشاه معاشرت نمود تا با او مأنوس شدند و خبر او را به پادشاه دادند. شاه او را طلبيد و از معاشرت او خشنود بود و با او انس گرفت و او را گرامى میداشت.
روزى به پادشاه گفت شنيدهام كه شما دو نفر را، هنگامی كه تو را به غير دينت دعوت نمودند، در زندان حبس نموده و شلاق زدهاى! آيا گفته آنها را شنيدهاى؟
شاه گفت آن روز چنان خشمناك شدم كه نتوانستم گفتار آنها را بشنوم.
گفت اگر اجازه دهيد آنها را بياورند تا ببينيم چه دارند و چه میگويند.
پس پادشاه آنها را طلبيد، و شمعون به آنها گفت چه كسى شما را به اينجا فرستاده؟
گفتند خدايى كه هر چيزى را خلق كرده و شريكى براى او نيست.
گفت نشانه شما چيست؟
گفتند هر چه از ما بخواهيد!
شاه امر كرد تا يك جوان كورى را كه جاى چشمانش مانند پيشانيش صاف بود آوردند و آنها شروع كردند خدا را خواندند تا جاى چشمانش شكافت؛ پس آن دو، به اندازه دو فندق از گِل برداشتند و به جاى چشمان وی گذاشتند پس تبديل به دو چشم شد و بينا گردید!
شاه تعجّب كرد و شمعون به شاه گفت شما اگر صلاح بدانى از خدايان خود بخواه تا مانند اين کار را انجام دهد تا مایه شرافتى براى تو و خدايان تو باشد.
شاه گفت من چيزى را از تو پنهان نمى كنم؛ اين خدايانى كه ما میپرستيم نه زيانى به كسى میزنند و نه سودى میبخشند. آن گاه به اين دو فرستاده عيسى گفت، اگر خداى شما قدرت زنده كردن مرده را داشته باشد، ما به او و به شما ايمان میآوريم.
گفتند خداى ما به هر چيزى تواناست.
شاه گفت در اينجا مردهاى هست كه هفت روز است مرده است و ما او را دفن نكردهايم تا پدرش که نبوده، از مسافرت برگردد. او را آوردند در حالى كه تغيير كرده و متعفّن شده بود. پس آن دو علنا در پیشگاه خدا دست به دعا برداشتند و شمعون هم مخفیانه خدا را میخواند، پس مرده برخاست و گفت من هفت روز قبل مردم و داخل در هفت وادى از آتش شدم و من شما را بيم میدهم از آنچه در آن هستيد، به خدا ايمان بياوريد. پس پادشاه تعجّب كرده و به فكر فرو رفت.
شمعون دانست كه سخن او در پادشاه اثر كرده، پس او را به سوى خدا خواند پس شاه و عدّهاى از مردم شهرش ايمان آورده و عدهاى هم به كفرشان باقى ماندند.
۳) عيّاشى هم در تفسيرش به اسنادش از ابى حمزه ثمالى و غير او از امام باقر و امام صادق عليهما السلام شبیه این مطلب را روايت كرده است، جز اينكه
در بعضى روايات است كه خدا دو پيامبر را مبعوث كرد به سوى مردم انطاكيه سپس سوّم را فرستاد،
و در بعضى از آن روايات است كه خدا به عيسى وحى فرستاد كه دو نفر بفرستد سپس وصيّش شمعون را فرستاد تا آنها را خلاص كرد؛
و مردهاى را كه خدا به دعاء آنها زنده كرد پسر پادشاه بود و او دفن شده بود، از قبرش بيرون آمد در حالى كه خاك قبر از سرش میريخت و شاه گفت پسرم حال تو چگونه است؟ گفت من مرده بودم پس ديدم دو مرد در سجده افتاده و خدا را میخوانند كه مرا زنده كند، گفت پسرم آنها را ببينى میشناسى؟ گفت، بلى پس شاه دستور داد مردم را از شهر بيرون كرده به صحرايى بردند، و مردم يك يك از جلوى پسر شاه عبور كردند پس يكى از آن دو نفر رسيد، بعد از عبور مردم بسيارى پس گفت بابا اين يكى از آنهاست، پس از آن ديگرى عبور كرد او را هم شناخت و با دستش اشاره به آنها كرد، پس پادشاه و اهل انطاكيه ايمان آوردند. (این مطلب در تفسیر عیاشی پیدا نشد؛ اما درتفسیر قمی هست که انشاءالله در جلسه بعد، حدیث۱ خواهد آمد)
۴) و ابن اسحاق گويد: بلكه پادشاه به كفرش باقى ماند و با مردمش اتفاق كردند در كشتن پيامبران، پس اين به گوش حبيب رسيد و او بر درب دورترين دروازههاى شهر بود پس به شتاب و عجله میدويد و به آنها تذکر میداد و آنان را به اطاعت از فرستادگان دعوت میکرد.
(مجمع البيان، ج۸، ص۶۵۵-۶۵۶[۱]؛ ترجمه مجمع البيان، ج۲۰، ص۳۸۲-۳۸۵)
توجه
لازم به ذکر است که چنانکه علامه طباطبایی هم تذکر داده، برخی از این روایات با سیاق آیات سازگار نیست (المیزان، ج۱۷، ص۸۳) و چه بسا به خاطر سهو راویان فرازهای داستان دیگری با این داستان خلط شده باشد.
تدبر
۱) «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ»
با اینکه در آیات قبل فرموده بود که آنان انذارشان بدهی چه ندهی ایمان نمیآورند؛ در عین حال در اینجا به پیامبر میفرماید که حکایت عدهای از گذشتگان را برایشان بازگو کن که پیامبرانی به سراغشان رفتند و عاقبتشان چه شد.
به نظر میرسد که یکی از اهداف اصلی این حکایت، انذار دادن مخاطبان پیامبر است؛ بویژه که نفرمود «واضرب مثلا …» بلکه فرمود «واضرب لهم مثلا …».
شاید بتوان نتیجه گرفت که آیه میخواهد بفرماید هرچند عدهای هستند که انذار هیچ اثری بر آنها ندارد؛ اما وظیفه پیامبر است که همچنان در انذار مردم بکوشد؛ از باب اتمام حجت یا تکمیل مسیر شعادت و شقاوت افراد؛ آنچنان که در جای دیگر فرمود «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ: تا آنکه هلاک میشود از روی بینه و دلیل روشن هلاک شود و آنکه زنده میشود از روی بینه زنده شود» (أنفال/۴۲) (اقتباس از المیزان، ج۱۷، ص۷۲)
۲) «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ …»
تاريخ گذشتگان، درسی براى آيندگان است؛ چرا که بر جامعه، اصول و قوانين ثابتى حاكم است كه سرنوشتِ انسانها و جوامع را بر اساس آن مىتوان تعيين نمود. آرى، سنّتهاى الهى ثابت است و با تفاوت اقوام، افراد، زمان و مكان، تفاوتى نمىكند. (تفسير نور، ج۹، ص۵۲۸)
۳) «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ …»
بهترين مثال، مثالهاى واقعى و عينى است نه تخيّلى. (تفسير نور، ج۹، ص۵۲۸)
۴) وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً «أَصْحابَ الْقَرْيَةِ» إِذْ جاءَهَا «الْمُرْسَلُونَ»
در بيان داستان، عبرتها مهم است، نام قريه، نژاد، زبان و تعداد افراد مهم نيست. (تفسير نور، ج۹، ص۵۲۸)
۵) «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ»
انبيا به سراغ مردم مىرفتند و منتظر نبودند تا حتما مردم به سراغ آنان بيايند. (تفسير نور، ج۹، ص۵۲۸)
۶) وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ «إِذْ» جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ
نفرمود «… القریة التی جاءها…: مثال شهری را بزن که در آن فرستادگانی آمدند»؛ بلکه فرمود «… الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا …: مثال این شهر را بزن آن هنگام که …».
چرا؟
الف. تمرکز این واقعه در آن موقعیتی است که این فرستادگان در آنجا وارد شوند.
ثمره کاربردی در مقام تبلیغ
در حکایتهایی که قصد عبرتبخشی داریم، تمرکز بحث را معلوم کنیم.
ب. …
[۱] . قالوا بعث عيسى رسولين من الحواريين إلى مدينة أنطاكية فلما قربا من المدينة رأيا شيخا يرعى غنيمات له و هو حبيب صاحب يس فسلما عليه فقال الشيخ لهما من أنتما قالا رسولا عيسى ندعوكم من عبادة الأوثان إلى عبادة الرحمن فقال أ معكما آية قالا نعم نحن نشفي المريض و نبرئ الأكمه و الأبرص بإذن الله فقال الشيخ إن لي ابنا مريضا صاحب فراش منذ سنين قالا فانطلق بنا إلى منزلك نتطلع حاله فذهب بهما فمسحا ابنه فقام في الوقت بإذن الله صحيحا ففشا الخبر في المدينة و شفى الله على أيديهما كثيرا من المرضى و كان لهم ملك يعبد الأصنام فأنهي الخبر إليه فدعاهما فقال لهما من أنتما قالا رسولا عيسى جئنا ندعوك من عبادة ما لا يسمع و لا يبصر إلى عبادة من يسمع و يبصر فقال الملك و لنا إله سوى آلهتنا قالا نعم من أوجدك و آلهتك قال قوما حتى أنظر في أمركما فأخذهما الناس في السوق و ضربوهما
قال وهب بن منبه بعث عيسى هذين الرسولين إلى أنطاكية فأتياها و لم يصلا إلى ملكها و طالت مدة مقامهما فخرج الملك ذات يوم فكبرا و ذكر الله فغضب الملك و أمر بحبسهما و جلد كل واحد منهما مائة جلدة فلما كذب الرسولان و ضربا بعث عيسى شمعون الصفا رأس الحواريين على إثرهما لينصرهما فدخل شمعون البلدة متنكرا فجعل يعاشر حاشية الملك حتى أنسوا به فرفعوا خبره إلى الملك فدعاه و رضي عشرته و أنس به و أكرمه ثم قال له ذات يوم أيها الملك بلغني أنك حبست رجلين في السجن و ضربتهما حين دعواك إلى غير دينك فهل سمعت قولهما قال الملك حال الغضب بيني و بين ذلك قال فإن رأى الملك دعاهما حتى نتطلع ما عندهما
فدعاهما الملك فقال لهما شمعون من أرسلكما إلى هاهنا قالا الله الذي خلق كل شيء لا شريك له قال و ما آيتكما قالا ما تتمناه فأمر الملك حتى جاءوا بغلام مطموس العينين و موضع عينيه كالجبهة فما زالا يدعوان الله حتى انشق موضع البصر فأخذا بندقتين من الطين فوضعا في حدقتيه فصارتا مقلتين يبصر بهما فتعجب الملك فقال شمعون للملك أ رأيت لو سألت إلهك حتى يصنع صنيعا مثل هذا فيكون لك و لإلهك شرفا فقال الملك ليس لي عنك سرا إن إلهنا الذي نعبده لا يضر و لا ينفع ثم قال الملك للرسولين إن قدر إلهكما على إحياء ميت آمنا به و بكما قالا إلهنا قادر على كل شيء فقال الملك إن هاهنا ميتا منذ سبعة أيام لم ندفنه حتى يرجع أبوه و كان غائبا فجاءوا بالميت و قد تغير و أروح فجعلا يدعوان ربهما علانية و جعل شمعون يدعو ربه سرا فقام الميت و قال لهم إني قد مت منذ سبعة أيام و أدخلت في سبعة أودية من النار و أنا أحذركم ما أنتم فيه فآمنوا بالله فتعجب الملك فلما علم شمعون أن قوله أثر في الملك دعاه إلى الله فآمن و آمن من أهل مملكته قوم و كفر آخرون
و قد روى مثل ذلك العياشي بإسناده عن الثمالي و غيره عن أبي جعفر و أبي عبد الله (ع) إلا أن في بعض الروايات بعث الله الرسولين إلى أهل أنطاكية ثم بعث الثالث و في بعضها أن عيسى أوحى الله إليه أن يبعثهما ثم بعث وصيه شمعون ليخلصهما و إن الميت الذي أحياه الله تعالى بدعائهما كان ابن الملك و أنه قد خرج من قبره ينفض التراب عن رأسه فقال له يا بني ما حالك قال كنت ميتا فرأيت رجلين ساجدين يسألان الله تعالى أن يحييني قال يا بني فتعرفهما إذا رأيتهما قال نعم فأخرج الناس إلى الصحراء فكان يمر عليه رجل بعد رجل فمر أحدهما بعد جمع كثير فقال هذا أحدهما ثم مر الآخر فعرفهما و أشار بيده إليهما فآمن الملك و أهل مملكته
و قال ابن إسحاق بل كفر الملك و أجمع هو و قومه على قتل الرسل فبلغ ذلك حبيبا و هو على باب المدينة الأقصى فجاء يسعى إليهم يذكرهم و يدعوهم إلى طاعة الرسل.
بازدیدها: ۹۸