النَّبِيُّ
درباره کلمه «نبی» و اینکه اصل آن از ماده «نبأ» است یا از ماده «نبو»، به تفصیل قبلا بحث شد؛ در:
جلسه ۱۰۶۷ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-02-2/
يُبايِعْنَكَ / فَبايِعْهُنَّ
اصل ماده «بیع» را عموما ناظر به همان معنای خرید و فروش دانستهاند؛ ابن فارس فقط به همین معنای این ماده اشاره کرده و دو معنای «بیع» و «شراء» را یکی دانسته و تفاوت جدی ای بین آنها قائل نیست (معجم مقاييس اللغه، ج۱، ص۳۲۷[۱])؛ و راغب توضیح می دهد که «بیع» همان فروش (دادن مثمن و گرفتن پول آن) است و «شراء» همان خرید (دادن پول و گرفتن مثمن) و البته ایشان هم میپذیرد که با توجه به اینکه چه چیزی را ثمن یا مثمن قرار دهیم گاه جای این دو عنوان عوض میشود چنانکه مثلا در داستان حضرت یوسف فرمود: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» (يوسف/۲۰) [که باید ترجمه کنیم: «و او را به ثمن ناچیزی فروختند»] و یا از پیامبر ص روایت شده که فرموده است: «لَا يَبِيعَنَّ أَحَدُكُمْ عَلَى بَيْعِ أَخِيهِ» یعنی کسی روی خرید برادر دینیاش خرید نکند (مفردات ألفاظ القرآن، ص۱۵۵[۲]).
مرحوم مصطفوی هم اصل این ماده را پیمان بستن طرفینی و مبادله مال به مال، یعنی همان معاملهای که بین فروشنده (بایع) و خریدار (مشتری) رخ می دهد دانسته و فرق این دو (بیع و شراء) را در این دانسته است که آنکه معامله از جانب او شروع میشود بایع (فروشنده) است و آنکه طرف دوم معامله است مشتری میباشد؛ و تذکر داده است که در کاربردهای قرآنی هم کلمه «بیع» عموما به معنای اعم از خرید و فروش میآید: «يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ» (بقره/۲۵۴)، «قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا» (بقره/۲۷۵)، «يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فيهِ وَ لا خِلالٌ» (ابراهیم/۳۱)، «رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ» (نور/۳۷)، «إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْع» (جمعه/۹) (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۳).
حسن جبل هم اصل این ماده را به معنای انتقال آنچه در یک عرصه است به تمامه به عرصه دیگر دانسته است.[۳] وی این قول را که این کلمه (چون هم بر خرید و هم بر فروش دلالت میکند] از اضداد باشد را رد میکند بدین بیان که محور این ماده بیرون بردن چیزی از یک عرصه است و این هم در خرید تحقق پیدا میکند و هم شراع، اگر آنچه بیرون می رود قیمت باشد بیع و خرید است و اگر آنچه بیرون میرود کالا باشد شراء و فروش است. وی با تاکید بر نکته که راغب در تفاوت خرید و فروش داده بود که بستگی دارد که چه چیزی را قیمت و چه چیزی را کالا قلمداد کنیم در تأیید آن اضافه میکند که اساسا خرید و فروش در ابتدای کار معامله کالا به کالا بوده است و پول بعدا وارد معامله شده است (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۴۱[۴]).
از کلمات جالب در این ماده وقتی است که به باب مفاعله (بیعت و مبایعه) میرود. مرحوم مصطفوی در توضیح آن گفته است که اضافه شدن حرف الف (بایَعَ) دلات بر استمرار دارد یعنی معاملهای که مستمر است و منقطع نمیگردد. اما نکته جالب این است که این باب هم برای خرید و فروش به کار رفته: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ … فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذي بايَعْتُمْ بِهِ» (توبه/۱۱۱) و هم برای بیعت کردن با حاکم: «إِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ» (فتح/۱۰)، «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ» (فتح/۱۸)، «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى… فَبايِعْهُنَّ» (ممتحنه/۱۲)؛ عمده اهل لغت در توجیه این دومی گفتهاند که بیعت با سلطان هم یک نوع معامله با اوست، شخص در ازای دریافت امنیت و امکانات حکومتیای که حاکم مهیا میکند متعهد به اطاعت کردن از وی میشود (مفردات ألفاظ القرآن، ص۱۵۵[۵]) و از این جهت که از جنس معاملاتی است که یک نحوه استمرار در آن شرط است از صیغه مفاعله برایش استفاده میشود (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۳[۶])؛ و به همین وزان، بیعت با خدا هم یعنی معاملهای با او که در ازای اطاعت از او بهشت را به دست میآورد (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۴۱) و شاید به همین مناسبت است که در آیه ۱۱۱ سوره توبه، هم بیع و اشتراء مطرح شد و هم به این معامله با تعبیر «بایعتم به» (که تعبیری است که برای بیعت کردن به کار میرود) اشاره گردید.
از کاربردهای دیگر این ماده کاربرد در باب تفاعل است: «وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبايَعْتُمْ» (بقره/۲۸۲)؛ که مرحوم مصطفوی در توضیح آن میگوید که حرف الف دلالت بر استمرار و باب تفاعل دلالت بر مطاوعه از جانب فاعل میکند؛ یعنی آیه میفرماید وقتی معامله با طوع و رغبت از جانب طرفین انجام شد آنگاه شاهد بر آن بگیرید و آن را ثبت کنید (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۴[۷]).
از کلمات دیگری که ظاهرا از این ماده است کلمه «بِيَع» است که جمع «بیعه» است و برای معابد مسیحیان و یهودیان به کار میرود: «لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثيراً» (حج/۴۰). مرحوم مصطفوی از برخی نقل میکند که این کلمه احتمالا معرّب باشد و خودش هم میگوید این احتمال بعید نیست که مشتق باشد و برگرفته از ماده «بی» یا کلمه «بیت» به معنای خانه باشد یا از «بیت کنست» که به معنای کنیسه است همان گونه که دو کلمه «بیت» و «بیت الحرام» به کعبه اطلاق میشود (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۳[۸]). اما حسن جبل توانسته آن را به همان اصل کلی برگرداند و در توجیه این کلمه می گوید که اینها مکانهایی است که انسانها خود را وقف عبادت، و در واقع، نفس خویش را با خداوند معامله میکنند (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۴۱).
کلمه مبایعه (و ماده «بیع») به کلماتی همچون معاقده (ماده «عقد») و معامله (ماده «عمل») و معاهده (ماده «عهد») نزدیک است. در تفاوت اینها گفتهانند معاقده، انشاء و ایجاد یک امر است؛ معاهده، التزام و تعهد بر عمل است؛ معامله، خود عمل و وقوع آن است؛ و مبایعه، عمل خاصی است که همان خرید و فروش است (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۴[۹]).
ماده «بیع» و مشتقات آن ۱۵ بار در قرآن کریم به کار رفته است.
لا يُشْرِكْنَ
قبلا بیان شد که ماده «شرک» در اصل به معنای مقارن هم قرار گرفتن، و نقطه مقابل تک و منفرد بودن است، و «شرکت» به معنای آن است که چیزی بین دو نفر (یا بیشتر) باشد و خاصِ یک نفر نباشد و برخی توضیح داده اند هر گونه مقارنتی بین دو یا چند نفر در چیزی یا در کاری به نحوی که هر یک سهمی و تاثیری در آن داشته باشد. و برخی تاکید آن را بر مفهوم مالکیت قرار داده و گفتهاند «شرکت» و «مشارکت» به معنای مخلوط بودن دو مِلک و دارایی است، یعنی چیزی از آنِ دو نفر یا بیشتر باشد.
این ماده در قرآن کریم در بابهای مفاعله (مشارکت، شریک کسی شدن: شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلاد، اسراء/۶۷) ، إفعال (دیگری را شریک کردن و شرک ورزیدن: إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْل، اعراف/۱۷۳؛ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ، بقره/۲۲۱) و افتعال (اشتراک، و با هم شریک شدن: ٍ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ، صافات/۳۳ و زخرف/۳۹) به کار رفته است…
جلسه ۷۴۰ http://yekaye.ir/al-fater-35-40/
لا يَسْرِقْنَ
درباره ماده «سرق» عموم کسانی که در خصوص اصل این ماده بحث کردهاند همان معنای مربوط به «دزدی» را محور قرار دادهاند؛ چنانکه ابن فارس اصل این ماده را «گرفتن چيزى در خفا و پنهانى» دانسته است (معجم مقاييس اللغه، ج۳، ص۱۵۴[۱۰]) و راغب و مرحوم مصطفوی هم فقط قیدی بدان اضافه کرده و گفتهاند «گرفتن چیزی در خفاء، که حق ندارد آن را برگیرد» (مفردات ألفاظ القرآن، ص۴۰۸[۱۱]؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۵، ص۱۳۵[۱۲])؛ و حسن جبل هم گفته است: «گرفتن چیزی از عمق جایگاه یا مکانش با ترفندی یا راهی مخفی به محلی دیگر[۱۳] (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۰۰۱).
آنچه فقط جای تأمل داشته باشد این است که دو کلمه دیگر از این ماده وجود دارد که در نگاه اول نسبت چندانی با این معنا ندارند. یکی کلمه «سَرَق» (جمع سَرَقة) به معنای قطعات حریر است، که جوهری (م۳۹۳) از ابوعبید نقل کرده که صرفا برای حریر سفید به کار میرود؛ و نظر خودش این است که این کلمه معرب است و از زبان فارسی به عربی وارد شده است و اصل آن در فارسی «سره» است به معنای «خوب» (الصحاح، ج۴، ص۱۴۹۶[۱۴]) و ابن سیده (م۴۵۸) هم همین تحلیل را پسندیده (المحكم و المحيط الأعظم، ج۶، ص۲۳۲) و پیش از این دو، ابن درید (م۳۲۱) همین دیدگاه را در خصوص معرب بودن آن را از اصمعی نقل کرده است (جمهرة اللغة، ج۲، ص۷۱۸[۱۵]). اما معرب بودن آن مقداری بعید به نظر میرسد زیرا این کلمه بقدری رواج دارد که خلیل در ذیل این مدخل، از این کلمه شروع کرده و گفته این به معنای بهترین نوع حریر میباشد و سرقت به معنای دزدی را صرفا در حد یک اشاره کوتاه آورده و سراغ کلمه «استراق» رفته که معنای آن را هم بیش از اینکه خصوص دزدی بداند یک نوع خدعه زدن در هنگام غفلت معرفی کرده است و درباره نسبت این دو نیز سخنی نگفته است (كتاب العين، ج۵، ص۷۶[۱۶]). راغب و ابن فارس هم اگرچه به این کلمه اشاره کردهاند اما راغب که هم هیچ توضیح اضافهای دربارهاش نداده (مفردات ألفاظ القرآن، ص۴۰۸[۱۷]) و ابن فارس هم با بیان اینکه کاربرد آن در معنای حریر، حالت شاذ در کاربردهای این ماده است خود را از بحث بیشتر راحت کرده است (معجم مقاييس اللغه، ج۳، ص۱۵۴[۱۸]) و مرحوم مصطفوی هم که به اصل آن هم اشارهای نکرده است؛ و حسن جیل هم با کمک گرفتن از کلمه دوم میخواهد این را توجیه کند که در ادامه خواهد آمد.
کلمه دیگر «سَرَق» به معنای ضعف در مفاصل است (جمهرة اللغة، ج۲، ص۷۱۸[۱۹])؛ که امثال خلیل و راغب و ابن فارس اصلا متعرض آن نشدهاند؛ و مرحوم مصطفوی و حسن جبل وجهی که برای این کلمه آوردهاند آن است که غایب بودن آن قوهای است که باید در کار باشد؛ گویی کسی آن را برگرفته و دزدیده است (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۵، ص۱۳۵[۲۰]) و البته حسن جبل کوشیده است کلمه «سرق» در معنای حریر را هم از این طریق به همان معنای اصلی برگرداند و مدعی شده است که چون پارچه حریر چون خیلی لطیف است گویی نخهای محکم را از آن برگرفته و دزدیدهاند ( المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۰۰۲). البته وی هنگام تحلیل حرف به حرف این ماده توضیحی میدهد که هم قانعکنندهتر است و هم شاید زمینهای برای درک عمیقتری از اصل این ماده باشد. وی میگوید در حرف «س» یک نحوه نفوذ دقیق ممتد را میرساند و حرف «ر» هم برای استرسالی (رها کردنی) در امتداد است و حرف «ق» هم از یک نوع غلظتی که در عمق باشد حکایت دارد و ترکیب اینها را دال بر گرفتن از یک محل عمیقی با غلظت معرفی کرده و در مورد حریر هم گفته چیزی است که غلظتش را گرفتهاند و لذا لطیف شده است. (همان، ص۹۸۱-۹۸۲).
در هر صورت، این ماده علاوه بر کاربردش در حالت ثلاثی مجرد – چه به صورت فعل: «إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْل» (یوسف/۷۷) و چه به صورت اسم فاعل: «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما» (مائده/۳۸) -، در باب افتعال هم به کار رفته است: «إِلاَّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبينٌ» (حجر/۱۸). ابن فارس و راغب صرفا گفتهاند که استراق سمع به معنای مخفیانه گوش سپردن است (معجم مقاييس اللغه، ج۳، ص۱۵۴[۲۱]؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص۴۰۸[۲۲])؛ از نظر حسن جبل یعنی لطافت به خود گرفتن تا کلامی را بگیرد[۲۳] (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۰۰۲) و مرحوم مصطفوی میگوید باب افتعال دلالت بر قصد و اختیار کاری دارد، پس استراق سمع یعنی سرقت را در کلام اختیار کردن، یعنی شنیدن دزدانه (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۵، ص۱۳۵[۲۴]). اما خلیل که از ابتدا مدل تحلیلی دیگری در پیش گرفته بود چنانکه اشاره شد استراق را به معنای «ختل» (خدعه زدنی مبتنی بر غفلت) دانسته و میگوید این شیاطینی که استراق سمع میکنند یعنی به آسمان نزدیک میشوند و میشنوند و سپس آن را پخش میکنند و خود کلمه «استراق» یعنی انسان خودش را از قومی حبس کند تا آنها بروند (كتاب العين، ج۵، ص۷۶[۲۵]).
ماده «سرق» و مشتقات آن ۹ بار در قرآن کریم به کار رفته است؛ که عموما در همین معنای دزدی و چیزی را مخفیانه گرفتن و به دست آوردن میباشد.
لا يَزْنينَ
ماده «زنی» یک معنای معروف دارد که همان نزدیکی کردن با زن به نحو غیرشرعی؛ و عموما هم گفتهاند که کلمه «زنا» هم با الف مقصوره (زنی) به کار میرود و هم با الف ممدودة (زناء) (مثلا تهذيب اللغة، ج۱۳، ص۱۷۷[۲۶]). برخی همچون راغب اصل ماده را در همین معنا ختم کردهاند و فقط تذکر دادهاند که ماده دیگری داریم به صورت «زنأ» یعنی به جای حرف معتل اللام، مهموز اللام است که به معنای ضیق (تنگنا) است و کلمه «زناء» در هم خصوص کوه (با مضیقه و سختی از کوه بالا رفتن) به کار میرود و هم کسی که جلوی ادرار خود را بگیرد و خودش را به این جهت در تنگنا بیندازد اطلاق میگردد (مفردات ألفاظ القرآن، ص۳۸۴[۲۷]).
برخی همچون ابن فارس این دو ماده را در یک فضا دانسته و گفتهاند بر چهار معنای متفاوت دلالت دارد که قابل ارجاع به هم نیستند: یکی همین زنای معروف، دوم تعبیر «زَنَأت فى الجبل»، سوم «زناء» به معنای «کوتاهِ» هر چیزی، و چهارم به معنای کسی که جلوی خودش در ادرار کردن میگیرد که روایت نبوی در این زمینه معروف است که پیامبر از نمازخواندن در حال «زناء» نهی کردند، یعنی در حالی که بول به وی فشار میآورد و وی جلوی ادرار خود را میگیرد (معجم مقاييس اللغه، ج۳، ص۲۶-۲۷[۲۸]).
مرحوم مصطفوی با اینکه به این قول تمایل دارد اما بین حالت معتل و مهموز آن تفکیک کرده والبته میگوید بین این دو اشتقاق کبیر برقرار است و جامع اینها خروج از مسیر طبیعی و درست است زیرا هم بالا رفتن آنچنانی از کوه و هم کوتاه بودن از مقدار اصلی و هم جلوگیری از ادرار و بدین جهت تحت فشار واقع شدن همگی خلاق جریان اصلی است (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۴، ص۳۷۳[۲۹]).
به نظر میرسد این قرابت بین دو ماده «زنی» و «زنأ» (بخصوص که کلمه «زنا» با الف ممدوده «زناء» میز به کار میرود) چیزی بیش از اشتقاق کبیر باشد، چنانکه امثال جوهری کلمات مربوط به این دو را ذیل یک مدخل بحث کرده و آن گونه که او از بسیاری از قدمای اهل لغت نقل کرده، ظاهرا در کاربردهای آن معنای «ضیق» (تنگنا) و معنای «دنو» (نزدیک شدن) غلبه دارد؛ وی بعد از اشاره به کاربرد معروف کلمه «زنا» در همان روابط نامشروع، از ابن سکیت نقل کرده که تعبیر «زَنَأ عليه» در جایی به کار میرود که بر کسی تنگ بگیرند و او را در ضیق قرار دهند؛ و از ابوعبیده هم نقل کرده که اصل معنای «زناء» ضیق است و جلوگیری از ادرار هم از این جهت که موجب ضیق است چنین نامیده شده؛ و از ابوعمرو و فراء و اصمعی نقل میکند که «زَنَأْتُ إلى الشيء» به معنای نزدیک شدن به آن است و حتی از ابوزید نقل میکند که وی این را به معنای پناه بردن به آن دانسته است (تهذيب اللغة، ج۱۳، ص۱۷۷-۱۷۸[۳۰])؛ و ابن منظور هم همین سبک را در پیش گرفته (یعنی هر دو را ذیل یک مدخل بحث کرده و نهایتا نتیجهگیری کرده که همزه در زناء همان «ی» بوده است (لسان العرب، ج۱۴، ص۳۵۹-۳۶۰[۳۱]).
حسن جبل نیز صرف نظر از اینکه اصلا به دوئیت این دو اشاره نکرده و هردو را ذیل ماده «زنی» بحث کرده، بعد از اشاره به کاربرد این ماده در خصوص «بئر زناء» (چاهی که قعر آن ضیق است) و «وعاء زنّی» (ظرفی که تنگ است) و «زناء» به معنای خودداری کردن از ادرار، معنای محوری این ماده را عبارت میداند از «ضیق محل یا ظرفی از حیث آنچه (آن مایعی که) در آن هست به نحوی که نزدیک است آن (مایع) از آن بشدت بیرون بزند»[۳۲]، مانند حال کسی که جلوی ادرار خود را گرفته یا چاه و ظرف زناء؛ و درباره وجه نسمیه آن عمل نامشروع به «زنا» هم میگوید تعبیر به لازمه شیء است از آن حیث که کسی که مرتکب این کار می شود مایعی را میخواهد دفع کند در حالی که برایش جایز نیست (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۹۲۲-۹۲۳)؛
اما شاید با توجه به توضیحاتی که از جوهری نقل شد بتوان گفت وجه تسمیه عمل «زنا» آن است که یک نحوه به هم نزدیک شدنی است که نوعی در تنگنا قرار گرفتن را برای طرفین در پی خواهد داشت؛ و تأکید بر ظرف و مادهای در آن باشد با توجه به برخی کاربردهای دیگر این ماده که اشاره شد (هم تعبیر «زنأت فی الجبل» و هم تعبیر «زنأت الی الشیء») چندان وجه قابل دفاعی به نظر نمیرسد.
در هر صورت، کاربرد این این ماده قرآن کریم، علاوه بر کاربرد اسمی در کلمه «زنا»: «وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبيلاً» (اسراء/۳۲) به صورت فعل: «وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتي حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ» (فرقان/۶۸) «وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنينَ» (ممتحنه/۱۲)، به صورت اسم فاعل هم بوده است: «الزَّانِيَةُ وَ الزَّاني فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ … الزَّاني لا يَنْكِحُ إِلاَّ زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلاَّ زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَ حُرِّمَ ذلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ» (نور/۲-۳).
ماده «زنی» و مشتقات آن همین ۹ مورد در قرآن کریم به کار رفته است.
لا يَقْتُلْنَ
درباره ماده «قتل» به تفصیل قبلا بحث شد در:
جلسه ۹۱۸ http://yekaye.ir/ale-imran-3-195/
بِبُهْتانٍ
قبلا بیان شد که ماده «بهت» در اصل به معنای گیج شدن (دَهِش) و حیرت به کار میرود. بر همین اساس، «فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ« (بقرة/۲۵۸) یعنی او را مبهوت و حیران و شگفتزده کرد؛ و قیامت هم چون یکدفعه سر میرسد کافران را گیج و مبهوت میسازد و فرصت هرگونه عکسالعملی را از آنها میگیرد: «بَلْ تَأْتيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ فَلا يَسْتَطيعُونَ رَدَّها وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ» (انبیاء/۴۰).
«بهتان« دروغی است که از شدت بیشرمانه بودنش شنونده را مبهوت میسازد. برخی گفتهاند از این بابت به دروغ «بهتان» گویند که امری بیاساس را به واقعیت نسبت میدهند و موجب حیرت میگردد و شخص را دچار دهشت و شگفتی میکند؛ ویا به تعبیر دیگر، چون خود شخص از چنین تهمتی مبراست، با مشاهده اینکه وی را به آن امر متهم میکنند، گیج و متحیر میشود. و این معنا در عموم کاربردهای قرآنی این واژه مشاهده میشود: «أَ تَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً» (نساء/۲۰) «وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَريئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً» (نساء/۱۱۲) «وَ الَّذينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً» (احزاب/۵۸). البته در آيه »وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَ» (ممتحنة/۱۲) برخی گفتهاند «بهتان» به کنایه از زناکاری به کار رفته؛ هرچند این احتمال را هم دادهاند که مقصود انجام هر کار شنیعی با دست و پا باشد، یعنی گرفتن چیزی با دست که گرفتنش سزاوار نیست و رفتن به جایی با پا که رفتنش روا نباشد و باید افزود که واقعا بعید نیست همان توضیح اول درستتر، و بار کنایی این کلمه در خصوص زناکاری پررنگ باشد و شاید به همین مناسبت بوده که نهتنها در آیه فوق، بلکه هم در مورد تهمتی که به حضرت مریم س (قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظيماً؛ نساء/۱۵۶) و نیز به یکی از زنان پیامبر ص (وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظيمٌ؛ نور/۱۶) زده شد از این واژه استفاده شده باشد؛ اما هرچه باشد وجه مشترک همه اینها آن است که «بهتان» مطلبی است که شنونده و بویژه خود کسی که مورد تهمت قرار گرفته را کاملا گیج و شگفتزده میسازد.
با این توضیح تفاوت «کذب» و «زور» و «بهتان» نیز معلوم میشود:
«کذب» مطلق دروغ و سخن خلاف واقع است، «زور» دروغی است که تزیین داده شده و در ظاهری نیکو بیان شده چنانکه از عمر نقل شده که «زورت يوم السقيفة كلاما: در روز سقیفه کلامی را مزورانه گفتم» و «بهتان» آن دروغی است که مواجهه با آن انسان را مبهوت و شگفتزده میکند (الفروق في اللغة، ص۳۸).
جلسه ۹۴۷ https://yekaye.ir/an-nesa-4-20/
يَفْتَرينَهُ
درباره اصل ماده «فری» اغلب اهل لغت اتفاق نظر دارند که بر یک نحوه قطع کردن و شکافتن دلالت دارد (مثلا: كتاب العين، ج۸، ص۲۸۰-۲۸۱[۳۳])؛ لیکن با توجه به تنوع کلماتی که از این ماده درست شده تبیینهای متفاوتی از این مساله ارائه شده است:
از نظر ابن فارس عمده کاربردهای مختلف این ماده بر همین معنای قطع کردن چیزی و متفرعات آن دلالت دارد و البته با توجه به برخی کاربردهای آن اصل دومی را نیز برای این ماده مطرح میکند که عبارت است از پوشاندن و ستر چیزی به وسیله یک شیء ضخیم؛ و البته تذکر میدهد که این ماده با ماده «فرء» (به صورت مهموز) متفاوت است (معجم المقاييس اللغة، ج۴، ص۴۹۶-۴۹۸[۳۴])؛
مرحوم مصطفوی بعد از اینکه اصل این ماده را «قطع کردنی همراه با اندازهگیری» (قطع مع تقدیر) معرفی کرده، کاربردهای مربوط به تلبس و پوشاندن و مانند اینها را مربوط به ماده «فرو» دانسته است (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۹، ص۷۶[۳۵]).
راغب نیز توضیح داده است که کلمه «الفَرْي» به معنای بريدن پوست براى زينت و يا اصلاح و استحكام چيزى است ولى «إِفْرَاء» بريدن براى فساد و خرابى است؛ و «افْتِرَاء» در هر دو فساد و صلاح به كار ميرود ولى در مورد فساد بيشتر است و در قرآن در مورد دروغ و شرك و ستم به كار رفته است (مفردات ألفاظ القرآن، ص۶۳۴[۳۶]).
حسن جبل هم اصل این ماده را شکافتن یا جدا کردنی همراه با تهیه و تدارک دیدن (یعنی شکافتن یا جدا کردنی برای انجام یک کاری)[۳۷] دانسته است؛ و از کاربردهای غیرمادی آن به تعبیر «فری الکذب و افتراه» اشاره کرده است که به معنای «از جانب خود درآوردن و برساختن» است و بر این باور است که تمام کاربردهای کلمه «افتراء» در قرآن به معنای برساختن (اختلاق) چیزی است که هیچ حقیقتی ندارد (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۶۴۸).
عسکری هم وقتی در توضیح تفاوت کلمه «اختلق» و «افتری» بیان میکند که «افتری» یعنی مطلبی را به دروغ برید و از آن خبر داد و «اختلق» به معنای این است که چیزی را به نحو دروغ تقدیر نمود چرا که اصل «افتری» از «قطع» گرفته شده و اصل «خلق» از تقدیر و اندازهگیری (الفروق في اللغة، ص۳۸[۳۸]).
در هر صورت از این ماده دو کلمه در قرآن استفاده شده است: کاربرد فراوان این ماده در قرآن در همین باب افتعال است (افتراء) که مرحوم مصطفوی توضیح داده که این باب دلالت دارد که کار را به اختیار و عمد انجام داده است، و همچون راغب معتقد است که این هم در مورد صلاح و هم فساد، هم راست و هم دروغ، به کار میرود؛ که البته عموم کاربردهای قرآ»یاش ناظر به دروغ است و اشاره میکند همین که در موارد متعدد «کذب» به عنوان متعلق این ماده آمده است میتواند قرینه باشد که این دو با هم متبایناند؛
[که ۲۱ مورد از کاربردهای آن همراه با کلمه کذب بوده است: «مَنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ» (آل عمران/۹۴؛ صف/۷)، «يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ» (نساء/۵۰؛ مائده/۱۰۳؛ یونس/۶۰ و ۶۹؛ نحل/۱۱۶)، «مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً» (انعام/۲۱ و ۹۳ و ۱۴۴؛ اعراف/۳۷؛ یونس/۱۷؛ هود/۱۸؛ کهف/۱۵؛ عنکبوت/۶۸)، «افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً» (مومنون/۳۸؛ سبأ/۸؛ شوری/۲۴)، «قَدِ افْتَرَيْنا عَلَى اللَّهِ كَذِباً إِنْ عُدْنا في مِلَّتِكُمْ بَعْدَ إِذْ نَجَّانَا اللَّهُ مِنْها» (اعراف/۸۹)، «إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللَّهِ» (نحل/۱۰۵)، «لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَرى» (طه/۶۱)؛
و البته منحصر به این ۲۱ مورد نیست، زیرا موارد متعدد دیگری هست که به جای کلمه «کذب» از کلمات نزدیک به آن استفاده شده است مانند کلمه «أفک» در ۳ مورد: «إِنْ هَذا إِلاَّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ» (فرقان/۴)، «بَلْ ضَلُّوا عَنْهُمْ وَ ذلِكَ إِفْكُهُمْ وَ ما كانُوا يَفْتَرُونَ» (احقاف/۲۸)، «وَ قالُوا ما هذا إِلاَّ إِفْكٌ مُفْتَرىً» (سبأ/۴۳)، ویا کلمه «سحر» در آیه «قالُوا ما هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَرىً» (قصص/۳۶)، ویا کلمه «بهتان» در آیه «وَ لا يَأْتينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرينَهُ بَيْنَ أَيْديهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ» (ممتحنه/۱۲)؛
هرچند این استدلال ایشان شاید قابل مناقشه باشد زیرا در برخی آیات به نظر میرسد این دو دقیقا به جای هم به کار رفتهاند، مانند: «انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ» (انعام/۲۴)]؛
و در مواردی هم که مطلق آمده است: «أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ» (یونس/۳۸؛ هود/۱۳ و ۳۵؛ سجده/۳؛ احقاف/۸)، «قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ» (یونس/۵۹)، «قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً» (قصص/۳۶)، «وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً» (نساء/۴۸) و… عموما افتراء در قبال حق است به این معنا که شخص مفتری کاری را در قبال آنچه حق است میبرد و اندازهگیری میکند ( (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۹، ص۷۶-۷۸[۳۹]).
لازم به ذکر است که کاربرد این ماده در باب افتعال، علاوه بر کاربرد آن به صورت فعل، به صورت مصدر: «لا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا افْتِراءً عَلَيْهِ» (انعام/۱۳۸) «قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ حَرَّمُوا ما رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِراءً عَلَى اللَّه» (انعام/۱۴۰) و به صورت اسم فاعل: «وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرينَ» (اعراف/۱۵۲)، «إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُفْتَرُونَ» (هود/۵۰)، و به صورت اسم مفعول: «فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيات» (هود/۱۳)، «وَ قالُوا ما هذا إِلاَّ إِفْكٌ مُفْتَرىً» (سبأ/۴۳)، «قالُوا ما هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَرىً» (قصص/۳۶)، هم مشاهده میشود.
کاربرد دیگر این ماده در قرآن کریم در کلمه «فَرِیّ» است که فقط در آيه «قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا» (مريم/۲۷) آمده است. راغب درباره آن اشاره میکند که معنای این کلمه «فَرِیّ» را برخی عظیم، و برخی عجیب، و برخی ساختگی میدانند و همگی اشاره به یک معناست (مفردات ألفاظ القرآن، ص۶۳۵[۴۰])؛ اما درباره نسبت آن با معنای قطع شدن توضیحی نمیدهد. این معنای امر عظیم و امر عجیب را از قدیم بسیاری از اهل لغت و مفسران برای این کلمه اشاره کردهاند (مثلا كتاب العين، ج۸، ص۲۸۱[۴۱])؛ اما چنانکه حسن جبل هم تذکر داده ظاهرا هیچ تناسبی به این معنا با اصلی که برای این ماده اشاره شد یافت نمیشود؛ اما برخی کوشیدهاند یک وجه ارتباطی بیابند؛ مثلا ابن فارس میگوید کاربردش در خصوص امر عجیب از این بابت است که گویی قطع کردنی را به نحو عجیبی انجام داده است (كأنَّه يَقْطع الشّىءَ قطعاً عَجَبا) (معجم المقاييس اللغة، ج۴، ص۴۹۷[۴۲])؛ یا مرحوم مصطفوی میگوید این کلمه بردن این ماده در وزن «فعیل» است یعنی آن چیزی که قطع شده با اندازهای معین؛ یعنی این کاری که تو انجام دادهای گویی یک جریان رایجی را قطع کرده و چیزی را رقم زده که سابقه ندارد و این ساخته خاص توست (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۹، ص۷۸[۴۳]).
ماده «فری» و مشتقات آن جمعا ۶۱ بار در قرآن کریم به کار رفته است.
لا يَعْصينَكَ
درباهر ماده «عصی» به تفصیل قبلا بحث شد در:
جلسه ۱۰۷۲ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-07/
مَعْرُوف
قبلا بیان شد که درباره اینکه ماده «عرف» در اصل بر چه چیزی دلالت دارد اهل لغت اختلاف دارند:
برخی همچون ابن فارس از ابتدا دو اصل متفاوت برای این ماده گرفتهاند؛ یکی معنای پیاپی آمدن چیزی که اجزایش به هم وصل باشد، و کاربرد آن در اموری همچون یال اسب (عرف الفرس) و تاج خروس (عرف الدیک) یا زمین مرتفعی که بین دو دشت قرار گرفته (عرفه) را از مصادیق این معنا برمیشمرد؛ و دیگری به معنای «سکون و طمأنینه» است که معرفت و عرفان و معروف را از این باب میداند از این جهت که انسان با رسیدن به آن به سکون و آرامش میرسد، زیرا کسی که چیزی را نشناسد نسبت به آن نگران است و میترسد، و «عَرف» به معنای بوی خوش را هم چون نفس انسان از تشمام بوی خوش به آرامش میرسد؛و عرفات را هم یا از این باب که آدم و حوا بعد از هبوط در این نقطه به همدیگر و به آرامش رسیدند؛ یا به خاطر اینکه جای کاملا شناختهشدهای است و افراد با هم تعارف (همشناسی) حاصل میکنند چنین نامیدهاند.
اما بسیاری کوشیدهاند معنای واحدی بین این کلمات متعدد بیابند:
برخی همچون مرحوم مصطفوی اصل این ماده را ناظر به همان کلمه معرفت دانسته و گفتهاند در اصل به معنای اطلاع بر چیزی و علم به خصوصیات و آثار آن است و سعی کردهاند بقیه مشتقات این ماده را هم به این معنا برگردانند که در بسیاری از آنها در موارد متعددی به نظر تکلفآمیز میرسد …؛ راغب هم اگرچه ابتدا با توضیح معرفت و عرفان به عنوان ادراک چیزی با تفکر و تدبر در آثار آن شروع میکند؛ اما اصل معرفت را برگرفته از معنای به بوی خوش رسیدن که با «عَرَفْتُ» تعبیر میشود میداند چنانکه در خصوص تعبیر «عَرَّف» در آیه «وَ يُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ عَرَّفَها لَهُم» (محمد/۶) را هم احتمال اینکه به معنای اینکه آنان را با بوی خوش زینت داد و آراست مطرح کرده و هم احتمال اینکه با توصیف بهشت و آشنا کردن و معرفی آن به ایشان آنان را به بهشت رساند. اما حسن جبل بر این باور است که معنای محوری این ماده عبارت است از متمایز شدن قسمت اعلی یا ظاهر چیزی با خصیصههایی که بر آن یا بر چیزی که در آن است دلالت کند؛ مانند تاج خروس یا یال اسب … .
از کلمات پرکاربرد این ماده «معروف» است که برخی گفتهاند اسمی است برای هر کاری که در عقل و شرع به عنوان کار نیک شناخته میشود، در قبال «منکر» که چیزی است که توسط عقل و شرع انکار شده است: «يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (آل عمران/۱۰۴)، و «وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (لقمان/۱۷)، «وَ قُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفاً» (أحزاب/۳۲)، «فَأَمْسِكُوهُنَ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فارِقُوهُنَ بِمَعْرُوفٍ» (طلاق/۲)، «قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَ مَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ» (بقرة/۲۶۳)، و ظاهرا بر همین اساس (اینکه مورد استحسان عقل و شرع واقع شود) است که به میانهروی در بخشش هم «معروف» گفته شده: «وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ» (نساء/۶)، «إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ» (نساء/۱۱۴)، «وَ لِلْمُطَلَّقاتِ مَتاعٌ بِالْمَعْرُوفِ» (بقرة/۲۴۱). البته کلمه «معروف» به معنای امر مشهور هم به کار میرود ودر تفاوت اینها گفتهاند مشهور چیزی است که نزد جماعت بزرگی معروف باشد اما معروف اگر یک نفر هم آن را بشناسد معروف است؛ لذا میگویند «هذا معروفٌ عند زید» و نمیگویند «هذا مشهورٌ عند زید».
در آنجا به تفصیل درباره کاربردهای این ماده در کلمات مختلف در قرآن کریم بحث شد که برای رعایت اختصار در اینجا به همین مقدار بسنده میشود.
جلسه ۱۰۷۸ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-13-1/
اسْتَغْفِرْ / غَفُورٌ
درباره ماده «غفر» و کلمه «غفور» ذیل آیه ۶ همین سوره بحث شد.
جلسه ۱۱۳۶ https://yekaye.ir/al-mumtahanah-60-05/
رَحيمٌ
درباره ماده «رحم» ذیل آیه ۳ همین سوره بحث شد.
جلسه ۱۱۳۳ https://yekaye.ir/al-mumtahanah-60-03/
النَّبِيُّ
درباره کلمه «نبی» و اینکه اصل آن از ماده «نبأ» است یا از ماده «نبو»، به تفصیل قبلا بحث شد؛ در:
جلسه ۱۰۶۷ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-02-2/
يُبايِعْنَكَ / فَبايِعْهُنَّ
اصل ماده «بیع» را عموما ناظر به همان معنای خرید و فروش دانستهاند؛ ابن فارس فقط به همین معنای این ماده اشاره کرده و دو معنای «بیع» و «شراء» را یکی دانسته و تفاوت جدی ای بین آنها قائل نیست (معجم مقاييس اللغه، ج۱، ص۳۲۷[۱])؛ و راغب توضیح می دهد که «بیع» همان فروش (دادن مثمن و گرفتن پول آن) است و «شراء» همان خرید (دادن پول و گرفتن مثمن) و البته ایشان هم میپذیرد که با توجه به اینکه چه چیزی را ثمن یا مثمن قرار دهیم گاه جای این دو عنوان عوض میشود چنانکه مثلا در داستان حضرت یوسف فرمود: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» (يوسف/۲۰) [که باید ترجمه کنیم: «و او را به ثمن ناچیزی فروختند»] و یا از پیامبر ص روایت شده که فرموده است: «لَا يَبِيعَنَّ أَحَدُكُمْ عَلَى بَيْعِ أَخِيهِ» یعنی کسی روی خرید برادر دینیاش خرید نکند (مفردات ألفاظ القرآن، ص۱۵۵[۲]).
مرحوم مصطفوی هم اصل این ماده را پیمان بستن طرفینی و مبادله مال به مال، یعنی همان معاملهای که بین فروشنده (بایع) و خریدار (مشتری) رخ می دهد دانسته و فرق این دو (بیع و شراء) را در این دانسته است که آنکه معامله از جانب او شروع میشود بایع (فروشنده) است و آنکه طرف دوم معامله است مشتری میباشد؛ و تذکر داده است که در کاربردهای قرآنی هم کلمه «بیع» عموما به معنای اعم از خرید و فروش میآید: «يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ» (بقره/۲۵۴)، «قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا» (بقره/۲۷۵)، «يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فيهِ وَ لا خِلالٌ» (ابراهیم/۳۱)، «رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ» (نور/۳۷)، «إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْع» (جمعه/۹) (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۳).
حسن جبل هم اصل این ماده را به معنای انتقال آنچه در یک عرصه است به تمامه به عرصه دیگر دانسته است.[۳] وی این قول را که این کلمه (چون هم بر خرید و هم بر فروش دلالت میکند] از اضداد باشد را رد میکند بدین بیان که محور این ماده بیرون بردن چیزی از یک عرصه است و این هم در خرید تحقق پیدا میکند و هم شراع، اگر آنچه بیرون می رود قیمت باشد بیع و خرید است و اگر آنچه بیرون میرود کالا باشد شراء و فروش است. وی با تاکید بر نکته که راغب در تفاوت خرید و فروش داده بود که بستگی دارد که چه چیزی را قیمت و چه چیزی را کالا قلمداد کنیم در تأیید آن اضافه میکند که اساسا خرید و فروش در ابتدای کار معامله کالا به کالا بوده است و پول بعدا وارد معامله شده است (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۴۱[۴]).
از کلمات جالب در این ماده وقتی است که به باب مفاعله (بیعت و مبایعه) میرود. مرحوم مصطفوی در توضیح آن گفته است که اضافه شدن حرف الف (بایَعَ) دلات بر استمرار دارد یعنی معاملهای که مستمر است و منقطع نمیگردد. اما نکته جالب این است که این باب هم برای خرید و فروش به کار رفته: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ … فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذي بايَعْتُمْ بِهِ» (توبه/۱۱۱) و هم برای بیعت کردن با حاکم: «إِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ» (فتح/۱۰)، «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ» (فتح/۱۸)، «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى… فَبايِعْهُنَّ» (ممتحنه/۱۲)؛ عمده اهل لغت در توجیه این دومی گفتهاند که بیعت با سلطان هم یک نوع معامله با اوست، شخص در ازای دریافت امنیت و امکانات حکومتیای که حاکم مهیا میکند متعهد به اطاعت کردن از وی میشود (مفردات ألفاظ القرآن، ص۱۵۵[۵]) و از این جهت که از جنس معاملاتی است که یک نحوه استمرار در آن شرط است از صیغه مفاعله برایش استفاده میشود (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۳[۶])؛ و به همین وزان، بیعت با خدا هم یعنی معاملهای با او که در ازای اطاعت از او بهشت را به دست میآورد (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۴۱) و شاید به همین مناسبت است که در آیه ۱۱۱ سوره توبه، هم بیع و اشتراء مطرح شد و هم به این معامله با تعبیر «بایعتم به» (که تعبیری است که برای بیعت کردن به کار میرود) اشاره گردید.
از کاربردهای دیگر این ماده کاربرد در باب تفاعل است: «وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبايَعْتُمْ» (بقره/۲۸۲)؛ که مرحوم مصطفوی در توضیح آن میگوید که حرف الف دلالت بر استمرار و باب تفاعل دلالت بر مطاوعه از جانب فاعل میکند؛ یعنی آیه میفرماید وقتی معامله با طوع و رغبت از جانب طرفین انجام شد آنگاه شاهد بر آن بگیرید و آن را ثبت کنید (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۴[۷]).
از کلمات دیگری که ظاهرا از این ماده است کلمه «بِيَع» است که جمع «بیعه» است و برای معابد مسیحیان و یهودیان به کار میرود: «لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثيراً» (حج/۴۰). مرحوم مصطفوی از برخی نقل میکند که این کلمه احتمالا معرّب باشد و خودش هم میگوید این احتمال بعید نیست که مشتق باشد و برگرفته از ماده «بی» یا کلمه «بیت» به معنای خانه باشد یا از «بیت کنست» که به معنای کنیسه است همان گونه که دو کلمه «بیت» و «بیت الحرام» به کعبه اطلاق میشود (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۳[۸]). اما حسن جبل توانسته آن را به همان اصل کلی برگرداند و در توجیه این کلمه می گوید که اینها مکانهایی است که انسانها خود را وقف عبادت، و در واقع، نفس خویش را با خداوند معامله میکنند (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۴۱).
کلمه مبایعه (و ماده «بیع») به کلماتی همچون معاقده (ماده «عقد») و معامله (ماده «عمل») و معاهده (ماده «عهد») نزدیک است. در تفاوت اینها گفتهانند معاقده، انشاء و ایجاد یک امر است؛ معاهده، التزام و تعهد بر عمل است؛ معامله، خود عمل و وقوع آن است؛ و مبایعه، عمل خاصی است که همان خرید و فروش است (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۳۹۴[۹]).
ماده «بیع» و مشتقات آن ۱۵ بار در قرآن کریم به کار رفته است.
لا يُشْرِكْنَ
قبلا بیان شد که ماده «شرک» در اصل به معنای مقارن هم قرار گرفتن، و نقطه مقابل تک و منفرد بودن است، و «شرکت» به معنای آن است که چیزی بین دو نفر (یا بیشتر) باشد و خاصِ یک نفر نباشد و برخی توضیح داده اند هر گونه مقارنتی بین دو یا چند نفر در چیزی یا در کاری به نحوی که هر یک سهمی و تاثیری در آن داشته باشد. و برخی تاکید آن را بر مفهوم مالکیت قرار داده و گفتهاند «شرکت» و «مشارکت» به معنای مخلوط بودن دو مِلک و دارایی است، یعنی چیزی از آنِ دو نفر یا بیشتر باشد.
این ماده در قرآن کریم در بابهای مفاعله (مشارکت، شریک کسی شدن: شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلاد، اسراء/۶۷) ، إفعال (دیگری را شریک کردن و شرک ورزیدن: إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْل، اعراف/۱۷۳؛ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ، بقره/۲۲۱) و افتعال (اشتراک، و با هم شریک شدن: ٍ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ، صافات/۳۳ و زخرف/۳۹) به کار رفته است…
جلسه ۷۴۰ http://yekaye.ir/al-fater-35-40/
لا يَسْرِقْنَ
درباره ماده «سرق» عموم کسانی که در خصوص اصل این ماده بحث کردهاند همان معنای مربوط به «دزدی» را محور قرار دادهاند؛ چنانکه ابن فارس اصل این ماده را «گرفتن چيزى در خفا و پنهانى» دانسته است (معجم مقاييس اللغه، ج۳، ص۱۵۴[۱۰]) و راغب و مرحوم مصطفوی هم فقط قیدی بدان اضافه کرده و گفتهاند «گرفتن چیزی در خفاء، که حق ندارد آن را برگیرد» (مفردات ألفاظ القرآن، ص۴۰۸[۱۱]؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۵، ص۱۳۵[۱۲])؛ و حسن جبل هم گفته است: «گرفتن چیزی از عمق جایگاه یا مکانش با ترفندی یا راهی مخفی به محلی دیگر[۱۳] (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۰۰۱).
آنچه فقط جای تأمل داشته باشد این است که دو کلمه دیگر از این ماده وجود دارد که در نگاه اول نسبت چندانی با این معنا ندارند. یکی کلمه «سَرَق» (جمع سَرَقة) به معنای قطعات حریر است، که جوهری (م۳۹۳) از ابوعبید نقل کرده که صرفا برای حریر سفید به کار میرود؛ و نظر خودش این است که این کلمه معرب است و از زبان فارسی به عربی وارد شده است و اصل آن در فارسی «سره» است به معنای «خوب» (الصحاح، ج۴، ص۱۴۹۶[۱۴]) و ابن سیده (م۴۵۸) هم همین تحلیل را پسندیده (المحكم و المحيط الأعظم، ج۶، ص۲۳۲) و پیش از این دو، ابن درید (م۳۲۱) همین دیدگاه را در خصوص معرب بودن آن را از اصمعی نقل کرده است (جمهرة اللغة، ج۲، ص۷۱۸[۱۵]). اما معرب بودن آن مقداری بعید به نظر میرسد زیرا این کلمه بقدری رواج دارد که خلیل در ذیل این مدخل، از این کلمه شروع کرده و گفته این به معنای بهترین نوع حریر میباشد و سرقت به معنای دزدی را صرفا در حد یک اشاره کوتاه آورده و سراغ کلمه «استراق» رفته که معنای آن را هم بیش از اینکه خصوص دزدی بداند یک نوع خدعه زدن در هنگام غفلت معرفی کرده است و درباره نسبت این دو نیز سخنی نگفته است (كتاب العين، ج۵، ص۷۶[۱۶]). راغب و ابن فارس هم اگرچه به این کلمه اشاره کردهاند اما راغب که هم هیچ توضیح اضافهای دربارهاش نداده (مفردات ألفاظ القرآن، ص۴۰۸[۱۷]) و ابن فارس هم با بیان اینکه کاربرد آن در معنای حریر، حالت شاذ در کاربردهای این ماده است خود را از بحث بیشتر راحت کرده است (معجم مقاييس اللغه، ج۳، ص۱۵۴[۱۸]) و مرحوم مصطفوی هم که به اصل آن هم اشارهای نکرده است؛ و حسن جیل هم با کمک گرفتن از کلمه دوم میخواهد این را توجیه کند که در ادامه خواهد آمد.
کلمه دیگر «سَرَق» به معنای ضعف در مفاصل است (جمهرة اللغة، ج۲، ص۷۱۸[۱۹])؛ که امثال خلیل و راغب و ابن فارس اصلا متعرض آن نشدهاند؛ و مرحوم مصطفوی و حسن جبل وجهی که برای این کلمه آوردهاند آن است که غایب بودن آن قوهای است که باید در کار باشد؛ گویی کسی آن را برگرفته و دزدیده است (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۵، ص۱۳۵[۲۰]) و البته حسن جبل کوشیده است کلمه «سرق» در معنای حریر را هم از این طریق به همان معنای اصلی برگرداند و مدعی شده است که چون پارچه حریر چون خیلی لطیف است گویی نخهای محکم را از آن برگرفته و دزدیدهاند ( المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۰۰۲). البته وی هنگام تحلیل حرف به حرف این ماده توضیحی میدهد که هم قانعکنندهتر است و هم شاید زمینهای برای درک عمیقتری از اصل این ماده باشد. وی میگوید در حرف «س» یک نحوه نفوذ دقیق ممتد را میرساند و حرف «ر» هم برای استرسالی (رها کردنی) در امتداد است و حرف «ق» هم از یک نوع غلظتی که در عمق باشد حکایت دارد و ترکیب اینها را دال بر گرفتن از یک محل عمیقی با غلظت معرفی کرده و در مورد حریر هم گفته چیزی است که غلظتش را گرفتهاند و لذا لطیف شده است. (همان، ص۹۸۱-۹۸۲).
در هر صورت، این ماده علاوه بر کاربردش در حالت ثلاثی مجرد – چه به صورت فعل: «إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْل» (یوسف/۷۷) و چه به صورت اسم فاعل: «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما» (مائده/۳۸) -، در باب افتعال هم به کار رفته است: «إِلاَّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبينٌ» (حجر/۱۸). ابن فارس و راغب صرفا گفتهاند که استراق سمع به معنای مخفیانه گوش سپردن است (معجم مقاييس اللغه، ج۳، ص۱۵۴[۲۱]؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص۴۰۸[۲۲])؛ از نظر حسن جبل یعنی لطافت به خود گرفتن تا کلامی را بگیرد[۲۳] (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۰۰۲) و مرحوم مصطفوی میگوید باب افتعال دلالت بر قصد و اختیار کاری دارد، پس استراق سمع یعنی سرقت را در کلام اختیار کردن، یعنی شنیدن دزدانه (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۵، ص۱۳۵[۲۴]). اما خلیل که از ابتدا مدل تحلیلی دیگری در پیش گرفته بود چنانکه اشاره شد استراق را به معنای «ختل» (خدعه زدنی مبتنی بر غفلت) دانسته و میگوید این شیاطینی که استراق سمع میکنند یعنی به آسمان نزدیک میشوند و میشنوند و سپس آن را پخش میکنند و خود کلمه «استراق» یعنی انسان خودش را از قومی حبس کند تا آنها بروند (كتاب العين، ج۵، ص۷۶[۲۵]).
ماده «سرق» و مشتقات آن ۹ بار در قرآن کریم به کار رفته است؛ که عموما در همین معنای دزدی و چیزی را مخفیانه گرفتن و به دست آوردن میباشد.
لا يَزْنينَ
ماده «زنی» یک معنای معروف دارد که همان نزدیکی کردن با زن به نحو غیرشرعی؛ و عموما هم گفتهاند که کلمه «زنا» هم با الف مقصوره (زنی) به کار میرود و هم با الف ممدودة (زناء) (مثلا تهذيب اللغة، ج۱۳، ص۱۷۷[۲۶]). برخی همچون راغب اصل ماده را در همین معنا ختم کردهاند و فقط تذکر دادهاند که ماده دیگری داریم به صورت «زنأ» یعنی به جای حرف معتل اللام، مهموز اللام است که به معنای ضیق (تنگنا) است و کلمه «زناء» در هم خصوص کوه (با مضیقه و سختی از کوه بالا رفتن) به کار میرود و هم کسی که جلوی ادرار خود را بگیرد و خودش را به این جهت در تنگنا بیندازد اطلاق میگردد (مفردات ألفاظ القرآن، ص۳۸۴[۲۷]).
برخی همچون ابن فارس این دو ماده را در یک فضا دانسته و گفتهاند بر چهار معنای متفاوت دلالت دارد که قابل ارجاع به هم نیستند: یکی همین زنای معروف، دوم تعبیر «زَنَأت فى الجبل»، سوم «زناء» به معنای «کوتاهِ» هر چیزی، و چهارم به معنای کسی که جلوی خودش در ادرار کردن میگیرد که روایت نبوی در این زمینه معروف است که پیامبر از نمازخواندن در حال «زناء» نهی کردند، یعنی در حالی که بول به وی فشار میآورد و وی جلوی ادرار خود را میگیرد (معجم مقاييس اللغه، ج۳، ص۲۶-۲۷[۲۸]).
مرحوم مصطفوی با اینکه به این قول تمایل دارد اما بین حالت معتل و مهموز آن تفکیک کرده والبته میگوید بین این دو اشتقاق کبیر برقرار است و جامع اینها خروج از مسیر طبیعی و درست است زیرا هم بالا رفتن آنچنانی از کوه و هم کوتاه بودن از مقدار اصلی و هم جلوگیری از ادرار و بدین جهت تحت فشار واقع شدن همگی خلاق جریان اصلی است (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج۴، ص۳۷۳[۲۹]).
به نظر میرسد این قرابت بین دو ماده «زنی» و «زنأ» (بخصوص که کلمه «زنا» با الف ممدوده «زناء» میز به کار میرود) چیزی بیش از اشتقاق کبیر باشد، چنانکه امثال جوهری کلمات مربوط به این دو را ذیل یک مدخل بحث کرده و آن گونه که او از بسیاری از قدمای اهل لغت نقل کرده، ظاهرا در کاربردهای آن معنای «ضیق» (تنگنا) و معنای «دنو» (نزدیک شدن) غلبه دارد؛ وی بعد از اشاره به کاربرد معروف کلمه «زنا» در همان روابط نامشروع، از ابن سکیت نقل کرده که تعبیر «زَنَأ عليه» در جایی به کار میرود که بر کسی تنگ بگیرند و او را در ضیق قرار دهند؛ و از ابوعبیده هم نقل کرده که اصل معنای «زناء» ضیق است و جلوگیری از ادرار هم از این جهت که موجب ضیق است چنین نامیده شده؛ و از ابوعمرو و فراء و اصمعی نقل میکند که «زَنَأْتُ إلى الشيء» به معنای نزدیک شدن به آن است و حتی از ابوزید نقل میکند که وی این را به معنای پناه بردن به آن دانسته است (تهذيب اللغة، ج۱۳، ص۱۷۷-۱۷۸[۳۰])؛ و ابن منظور هم همین سبک را در پیش گرفته (یعنی هر دو را ذیل یک مدخل بحث کرده و نهایتا نتیجهگیری کرده که همزه در زناء همان «ی» بوده است (لسان العرب، ج۱۴، ص۳۵۹-۳۶۰[۳۱]).
حسن جبل نیز صرف نظر از اینکه اصلا به دوئیت این دو اشاره نکرده و هردو را ذیل ماده «زنی» بحث کرده، بعد از اشاره به کاربرد این ماده در خصوص «بئر زناء» (چاهی که قعر آن ضیق است) و «وعاء زنّی» (ظرفی که تنگ است) و «زناء» به معنای خودداری کردن از ادرار، معنای محوری این ماده را عبارت میداند از «ضیق محل یا ظرفی از حیث آنچه (آن مایعی که) در آن هست به نحوی که نزدیک است آن (مایع) از آن بشدت بیرون بزند»[۳۲]، مانند حال کسی که جلوی ادرار خود را گرفته یا چاه و ظرف زناء؛ و درباره وجه نسمیه آن عمل نامشروع به «زنا» هم میگوید تعبیر به لازمه شیء است از آن حیث که کسی که مرتکب این کار می شود مایعی را میخواهد دفع کند در حالی که برایش جایز نیست (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۹۲۲-۹۲۳)؛
اما شاید با توجه به توضیحاتی که از جوهری نقل شد بتوان گفت وجه تسمیه عمل «زنا» آن است که یک نحوه به هم نزدیک شدنی است که نوعی در تنگنا قرار گرفتن را برای طرفین در پی خواهد داشت؛ و تأکید بر ظرف و مادهای در آن باشد با توجه به برخی کاربردهای دیگر این ماده که اشاره شد (هم تعبیر «زنأت فی الجبل» و هم تعبیر «زنأت الی الشیء») چندان وجه قابل دفاعی به نظر نمیرسد.
در هر صورت، کاربرد این این ماده قرآن کریم، علاوه بر کاربرد اسمی در کلمه «زنا»: «وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبيلاً» (اسراء/۳۲) به صورت فعل: «وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتي حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ» (فرقان/۶۸) «وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنينَ» (ممتحنه/۱۲)، به صورت اسم فاعل هم بوده است: «الزَّانِيَةُ وَ الزَّاني فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ … الزَّاني لا يَنْكِحُ إِلاَّ زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلاَّ زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَ حُرِّمَ ذلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ» (نور/۲-۳).
ماده «زنی» و مشتقات آن همین ۹ مورد در قرآن کریم به کار رفته است.
لا يَقْتُلْنَ
درباره ماده «قتل» به تفصیل قبلا بحث شد در:
جلسه ۹۱۸ http://yekaye.ir/ale-imran-3-195/
بِبُهْتانٍ
قبلا بیان شد که ماده «بهت» در اصل به معنای گیج شدن (دَهِش) و حیرت به کار میرود. بر همین اساس، «فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ« (بقرة/۲۵۸) یعنی او را مبهوت و حیران و شگفتزده کرد؛ و قیامت هم چون یکدفعه سر میرسد کافران را گیج و مبهوت میسازد و فرصت هرگونه عکسالعملی را از آنها میگیرد: «بَلْ تَأْتيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ فَلا يَسْتَطيعُونَ رَدَّها وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ» (انبیاء/۴۰).
«بهتان« دروغی است که از شدت بیشرمانه بودنش شنونده را مبهوت میسازد. برخی گفتهاند از این بابت به دروغ «بهتان» گویند که امری بیاساس را به واقعیت نسبت میدهند و موجب حیرت میگردد و شخص را دچار دهشت و شگفتی میکند؛ ویا به تعبیر دیگر، چون خود شخص از چنین تهمتی مبراست، با مشاهده اینکه وی را به آن امر متهم میکنند، گیج و متحیر میشود. و این معنا در عموم کاربردهای قرآنی این واژه مشاهده میشود: «أَ تَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً» (نساء/۲۰) «وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَريئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً» (نساء/۱۱۲) «وَ الَّذينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً» (احزاب/۵۸). البته در آيه »وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَ» (ممتحنة/۱۲) برخی گفتهاند «بهتان» به کنایه از زناکاری به کار رفته؛ هرچند این احتمال را هم دادهاند که مقصود انجام هر کار شنیعی با دست و پا باشد، یعنی گرفتن چیزی با دست که گرفتنش سزاوار نیست و رفتن به جایی با پا که رفتنش روا نباشد و باید افزود که واقعا بعید نیست همان توضیح اول درستتر، و بار کنایی این کلمه در خصوص زناکاری پررنگ باشد و شاید به همین مناسبت بوده که نهتنها در آیه فوق، بلکه هم در مورد تهمتی که به حضرت مریم س (قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظيماً؛ نساء/۱۵۶) و نیز به یکی از زنان پیامبر ص (وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظيمٌ؛ نور/۱۶) زده شد از این واژه استفاده شده باشد؛ اما هرچه باشد وجه مشترک همه اینها آن است که «بهتان» مطلبی است که شنونده و بویژه خود کسی که مورد تهمت قرار گرفته را کاملا گیج و شگفتزده میسازد.
با این توضیح تفاوت «کذب» و «زور» و «بهتان» نیز معلوم میشود:
«کذب» مطلق دروغ و سخن خلاف واقع است، «زور» دروغی است که تزیین داده شده و در ظاهری نیکو بیان شده چنانکه از عمر نقل شده که «زورت يوم السقيفة كلاما: در روز سقیفه کلامی را مزورانه گفتم» و «بهتان» آن دروغی است که مواجهه با آن انسان را مبهوت و شگفتزده میکند (الفروق في اللغة، ص۳۸).
جلسه ۹۴۷ https://yekaye.ir/an-nesa-4-20/
يَفْتَرينَهُ
درباره اصل ماده «فری» اغلب اهل لغت اتفاق نظر دارند که بر یک نحوه قطع کردن و شکافتن دلالت دارد (مثلا: كتاب العين، ج۸، ص۲۸۰-۲۸۱[۳۳])؛ لیکن با توجه به تنوع کلماتی که از این ماده درست شده تبیینهای متفاوتی از این مساله ارائه شده است:
از نظر ابن فارس عمده کاربردهای مختلف این ماده بر همین معنای قطع کردن چیزی و متفرعات آن دلالت دارد و البته با توجه به برخی کاربردهای آن اصل دومی را نیز برای این ماده مطرح میکند که عبارت است از پوشاندن و ستر چیزی به وسیله یک شیء ضخیم؛ و البته تذکر میدهد که این ماده با ماده «فرء» (به صورت مهموز) متفاوت است (معجم المقاييس اللغة، ج۴، ص۴۹۶-۴۹۸[۳۴])؛
مرحوم مصطفوی بعد از اینکه اصل این ماده را «قطع کردنی همراه با اندازهگیری» (قطع مع تقدیر) معرفی کرده، کاربردهای مربوط به تلبس و پوشاندن و مانند اینها را مربوط به ماده «فرو» دانسته است (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۹، ص۷۶[۳۵]).
راغب نیز توضیح داده است که کلمه «الفَرْي» به معنای بريدن پوست براى زينت و يا اصلاح و استحكام چيزى است ولى «إِفْرَاء» بريدن براى فساد و خرابى است؛ و «افْتِرَاء» در هر دو فساد و صلاح به كار ميرود ولى در مورد فساد بيشتر است و در قرآن در مورد دروغ و شرك و ستم به كار رفته است (مفردات ألفاظ القرآن، ص۶۳۴[۳۶]).
حسن جبل هم اصل این ماده را شکافتن یا جدا کردنی همراه با تهیه و تدارک دیدن (یعنی شکافتن یا جدا کردنی برای انجام یک کاری)[۳۷] دانسته است؛ و از کاربردهای غیرمادی آن به تعبیر «فری الکذب و افتراه» اشاره کرده است که به معنای «از جانب خود درآوردن و برساختن» است و بر این باور است که تمام کاربردهای کلمه «افتراء» در قرآن به معنای برساختن (اختلاق) چیزی است که هیچ حقیقتی ندارد (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۶۴۸).
عسکری هم وقتی در توضیح تفاوت کلمه «اختلق» و «افتری» بیان میکند که «افتری» یعنی مطلبی را به دروغ برید و از آن خبر داد و «اختلق» به معنای این است که چیزی را به نحو دروغ تقدیر نمود چرا که اصل «افتری» از «قطع» گرفته شده و اصل «خلق» از تقدیر و اندازهگیری (الفروق في اللغة، ص۳۸[۳۸]).
در هر صورت از این ماده دو کلمه در قرآن استفاده شده است: کاربرد فراوان این ماده در قرآن در همین باب افتعال است (افتراء) که مرحوم مصطفوی توضیح داده که این باب دلالت دارد که کار را به اختیار و عمد انجام داده است، و همچون راغب معتقد است که این هم در مورد صلاح و هم فساد، هم راست و هم دروغ، به کار میرود؛ که البته عموم کاربردهای قرآ»یاش ناظر به دروغ است و اشاره میکند همین که در موارد متعدد «کذب» به عنوان متعلق این ماده آمده است میتواند قرینه باشد که این دو با هم متبایناند؛
[که ۲۱ مورد از کاربردهای آن همراه با کلمه کذب بوده است: «مَنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ» (آل عمران/۹۴؛ صف/۷)، «يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ» (نساء/۵۰؛ مائده/۱۰۳؛ یونس/۶۰ و ۶۹؛ نحل/۱۱۶)، «مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً» (انعام/۲۱ و ۹۳ و ۱۴۴؛ اعراف/۳۷؛ یونس/۱۷؛ هود/۱۸؛ کهف/۱۵؛ عنکبوت/۶۸)، «افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً» (مومنون/۳۸؛ سبأ/۸؛ شوری/۲۴)، «قَدِ افْتَرَيْنا عَلَى اللَّهِ كَذِباً إِنْ عُدْنا في مِلَّتِكُمْ بَعْدَ إِذْ نَجَّانَا اللَّهُ مِنْها» (اعراف/۸۹)، «إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللَّهِ» (نحل/۱۰۵)، «لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَرى» (طه/۶۱)؛
و البته منحصر به این ۲۱ مورد نیست، زیرا موارد متعدد دیگری هست که به جای کلمه «کذب» از کلمات نزدیک به آن استفاده شده است مانند کلمه «أفک» در ۳ مورد: «إِنْ هَذا إِلاَّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ» (فرقان/۴)، «بَلْ ضَلُّوا عَنْهُمْ وَ ذلِكَ إِفْكُهُمْ وَ ما كانُوا يَفْتَرُونَ» (احقاف/۲۸)، «وَ قالُوا ما هذا إِلاَّ إِفْكٌ مُفْتَرىً» (سبأ/۴۳)، ویا کلمه «سحر» در آیه «قالُوا ما هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَرىً» (قصص/۳۶)، ویا کلمه «بهتان» در آیه «وَ لا يَأْتينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرينَهُ بَيْنَ أَيْديهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ» (ممتحنه/۱۲)؛
هرچند این استدلال ایشان شاید قابل مناقشه باشد زیرا در برخی آیات به نظر میرسد این دو دقیقا به جای هم به کار رفتهاند، مانند: «انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ» (انعام/۲۴)]؛
و در مواردی هم که مطلق آمده است: «أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ» (یونس/۳۸؛ هود/۱۳ و ۳۵؛ سجده/۳؛ احقاف/۸)، «قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ» (یونس/۵۹)، «قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً» (قصص/۳۶)، «وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً» (نساء/۴۸) و… عموما افتراء در قبال حق است به این معنا که شخص مفتری کاری را در قبال آنچه حق است میبرد و اندازهگیری میکند ( (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۹، ص۷۶-۷۸[۳۹]).
لازم به ذکر است که کاربرد این ماده در باب افتعال، علاوه بر کاربرد آن به صورت فعل، به صورت مصدر: «لا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا افْتِراءً عَلَيْهِ» (انعام/۱۳۸) «قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ حَرَّمُوا ما رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِراءً عَلَى اللَّه» (انعام/۱۴۰) و به صورت اسم فاعل: «وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرينَ» (اعراف/۱۵۲)، «إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُفْتَرُونَ» (هود/۵۰)، و به صورت اسم مفعول: «فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيات» (هود/۱۳)، «وَ قالُوا ما هذا إِلاَّ إِفْكٌ مُفْتَرىً» (سبأ/۴۳)، «قالُوا ما هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَرىً» (قصص/۳۶)، هم مشاهده میشود.
کاربرد دیگر این ماده در قرآن کریم در کلمه «فَرِیّ» است که فقط در آيه «قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا» (مريم/۲۷) آمده است. راغب درباره آن اشاره میکند که معنای این کلمه «فَرِیّ» را برخی عظیم، و برخی عجیب، و برخی ساختگی میدانند و همگی اشاره به یک معناست (مفردات ألفاظ القرآن، ص۶۳۵[۴۰])؛ اما درباره نسبت آن با معنای قطع شدن توضیحی نمیدهد. این معنای امر عظیم و امر عجیب را از قدیم بسیاری از اهل لغت و مفسران برای این کلمه اشاره کردهاند (مثلا كتاب العين، ج۸، ص۲۸۱[۴۱])؛ اما چنانکه حسن جبل هم تذکر داده ظاهرا هیچ تناسبی به این معنا با اصلی که برای این ماده اشاره شد یافت نمیشود؛ اما برخی کوشیدهاند یک وجه ارتباطی بیابند؛ مثلا ابن فارس میگوید کاربردش در خصوص امر عجیب از این بابت است که گویی قطع کردنی را به نحو عجیبی انجام داده است (كأنَّه يَقْطع الشّىءَ قطعاً عَجَبا) (معجم المقاييس اللغة، ج۴، ص۴۹۷[۴۲])؛ یا مرحوم مصطفوی میگوید این کلمه بردن این ماده در وزن «فعیل» است یعنی آن چیزی که قطع شده با اندازهای معین؛ یعنی این کاری که تو انجام دادهای گویی یک جریان رایجی را قطع کرده و چیزی را رقم زده که سابقه ندارد و این ساخته خاص توست (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۹، ص۷۸[۴۳]).
ماده «فری» و مشتقات آن جمعا ۶۱ بار در قرآن کریم به کار رفته است.
لا يَعْصينَكَ
درباهر ماده «عصی» به تفصیل قبلا بحث شد در:
جلسه ۱۰۷۲ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-07/
مَعْرُوف
قبلا بیان شد که درباره اینکه ماده «عرف» در اصل بر چه چیزی دلالت دارد اهل لغت اختلاف دارند:
برخی همچون ابن فارس از ابتدا دو اصل متفاوت برای این ماده گرفتهاند؛ یکی معنای پیاپی آمدن چیزی که اجزایش به هم وصل باشد، و کاربرد آن در اموری همچون یال اسب (عرف الفرس) و تاج خروس (عرف الدیک) یا زمین مرتفعی که بین دو دشت قرار گرفته (عرفه) را از مصادیق این معنا برمیشمرد؛ و دیگری به معنای «سکون و طمأنینه» است که معرفت و عرفان و معروف را از این باب میداند از این جهت که انسان با رسیدن به آن به سکون و آرامش میرسد، زیرا کسی که چیزی را نشناسد نسبت به آن نگران است و میترسد، و «عَرف» به معنای بوی خوش را هم چون نفس انسان از تشمام بوی خوش به آرامش میرسد؛و عرفات را هم یا از این باب که آدم و حوا بعد از هبوط در این نقطه به همدیگر و به آرامش رسیدند؛ یا به خاطر اینکه جای کاملا شناختهشدهای است و افراد با هم تعارف (همشناسی) حاصل میکنند چنین نامیدهاند.
اما بسیاری کوشیدهاند معنای واحدی بین این کلمات متعدد بیابند:
برخی همچون مرحوم مصطفوی اصل این ماده را ناظر به همان کلمه معرفت دانسته و گفتهاند در اصل به معنای اطلاع بر چیزی و علم به خصوصیات و آثار آن است و سعی کردهاند بقیه مشتقات این ماده را هم به این معنا برگردانند که در بسیاری از آنها در موارد متعددی به نظر تکلفآمیز میرسد …؛ راغب هم اگرچه ابتدا با توضیح معرفت و عرفان به عنوان ادراک چیزی با تفکر و تدبر در آثار آن شروع میکند؛ اما اصل معرفت را برگرفته از معنای به بوی خوش رسیدن که با «عَرَفْتُ» تعبیر میشود میداند چنانکه در خصوص تعبیر «عَرَّف» در آیه «وَ يُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ عَرَّفَها لَهُم» (محمد/۶) را هم احتمال اینکه به معنای اینکه آنان را با بوی خوش زینت داد و آراست مطرح کرده و هم احتمال اینکه با توصیف بهشت و آشنا کردن و معرفی آن به ایشان آنان را به بهشت رساند. اما حسن جبل بر این باور است که معنای محوری این ماده عبارت است از متمایز شدن قسمت اعلی یا ظاهر چیزی با خصیصههایی که بر آن یا بر چیزی که در آن است دلالت کند؛ مانند تاج خروس یا یال اسب … .
از کلمات پرکاربرد این ماده «معروف» است که برخی گفتهاند اسمی است برای هر کاری که در عقل و شرع به عنوان کار نیک شناخته میشود، در قبال «منکر» که چیزی است که توسط عقل و شرع انکار شده است: «يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (آل عمران/۱۰۴)، و «وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (لقمان/۱۷)، «وَ قُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفاً» (أحزاب/۳۲)، «فَأَمْسِكُوهُنَ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فارِقُوهُنَ بِمَعْرُوفٍ» (طلاق/۲)، «قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَ مَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ» (بقرة/۲۶۳)، و ظاهرا بر همین اساس (اینکه مورد استحسان عقل و شرع واقع شود) است که به میانهروی در بخشش هم «معروف» گفته شده: «وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ» (نساء/۶)، «إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ» (نساء/۱۱۴)، «وَ لِلْمُطَلَّقاتِ مَتاعٌ بِالْمَعْرُوفِ» (بقرة/۲۴۱). البته کلمه «معروف» به معنای امر مشهور هم به کار میرود ودر تفاوت اینها گفتهاند مشهور چیزی است که نزد جماعت بزرگی معروف باشد اما معروف اگر یک نفر هم آن را بشناسد معروف است؛ لذا میگویند «هذا معروفٌ عند زید» و نمیگویند «هذا مشهورٌ عند زید».
در آنجا به تفصیل درباره کاربردهای این ماده در کلمات مختلف در قرآن کریم بحث شد که برای رعایت اختصار در اینجا به همین مقدار بسنده میشود.
جلسه ۱۰۷۸ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-13-1/
اسْتَغْفِرْ / غَفُورٌ
درباره ماده «غفر» و کلمه «غفور» ذیل آیه ۶ همین سوره بحث شد.
جلسه ۱۱۳۶ https://yekaye.ir/al-mumtahanah-60-05/
رَحيمٌ
درباره ماده «رحم» ذیل آیه ۳ همین سوره بحث شد.
جلسه ۱۱۳۳ https://yekaye.ir/al-mumtahanah-60-03/
[۱] . الباء و الياء و العين أصلٌ واحدٌ، و هو بَيْع الشَّىء، و رُبَّما سمِّىَ الشِّرَى بيعاً. و المعنى واحدٌ. قال رسول اللَّه ص: «لا يَبِعْ أحدُكُمْ على بَيْع أخيهِ». قالوا: معناه لا يَشْتَرِ على شِرَى أَخِيهِ. و يقال بِعْتُ الشَّىء بَيعاً، فإِنْ عَرَضْتَه للبَيْع قلتَ أبَعْتُه. قال: «فَرضِيتُ آلاءَ الكُمَيْتِ فَمَنْ يُبِعْ / فَرَساً فليسَ جَوادُنَا بِمُباعِ»
[۲] . الْبَيْعُ: إعطاء المثمن و أخذ الثّمن، و الشراء: إعطاء الثمن و أخذ المثمن، و يقال للبيع: الشراء، و للشراء البيع، و ذلك بحسب ما يتصور من الثمن و المثمن، و على ذلك قوله عزّ و جل: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ [يوسف/ ۲۰]، و قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: «لَا يَبِيعَنَّ أَحَدُكُمْ عَلَى بَيْعِ أَخِيهِ» أي: لا يشتري على شراه. و أَبَعْتُ الشيء: عرضته، نحو قول الشاعر: «فرسا فليس جوادنا بِمُبَاعٍ». و الْمُبَايَعَةُ و المشارة تقالان فيهما، قال اللّه تعالى: وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا [البقرة/ ۲۷۵]، و قال: وَ ذَرُوا الْبَيْعَ [الجمعة/ ۹]، و قال عزّ و جل: لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالٌ [إبراهيم/ ۳۱]، لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ [البقرة/ ۲۵۴]،
[۳] . انتقال ما فی الحوزة – بجرمه کله – الی حوزة أخری
[۴] . أنّ الأصل الواحد فيها: هو المعاقدة و مبادلة مال بمال أى المعاملة الواقعة بين البائع و المشترى. إلّا انّ البائع لمّا كان المبتدأ بالمعاملة، و قد تحقّقت المبادلة أوّلا من جانبه: فهو أولى بأن يطلق عليه البائع أى المعاقد و المعامل أوّلا، و أمّا إطلاقه على المشترى فباعتبار أنّه طرف آخر للمعاملة و هو معاقد أيضا بالنظر الثانوى.
[۵] . و بَايَعَ السلطان: إذا تضمّن بذل الطاعة له بما رضخ له، و يقال لذلك: بَيْعَةٌ و مُبَايَعَةٌ. و قوله عزّ و جل: فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ [التوبة/ ۱۱۱]، إشارة إلى بيعة الرضوان المذكورة في قوله تعالى: لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ [الفتح/ ۱۸]، و إلى ما ذكر في قوله تعالى: إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ الآية [التوبة/ ۱۱۱]، و أمّا الْبَاعُ فمن الواو بدلالة قولهم: بَاعَ في السير يَبُوعُ: إذا مدّ باعه.
[۶] . و أمّا البيعة و المبايعة: فباعتبار كونها نوع معاملة و معاقدة و مبادلة…
إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا- ۲/ ۲۷۵.وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا- ۲/ ۲۷۵.يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالٌ- ۱۴/ ۳۱.لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ- ۲۴/ ۳۷. إِلى ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ- ۶۲/ ۹.فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ- ۹/ ۱۱۱. فالمراد في هذه الآيات الشريفة: هو المعاملة و المعاقدة كما هو ظاهر، فيشمل معاملة الجانبين من طرف البائع أو المشترى.
الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ …، وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبايَعْتُمْ وَ لا يُضَارَّ كاتِبٌ وَ لا شَهِيدٌ- ۲/ ۲۸۲. صيغة فاعل على الاستمرار، أي المعاملة الّتي تستمرّ و لا تنقطع. و صيغة تفاعل تدلّ على مطاوعة فاعل، أي إذا تحقّقت و استمرّت المعاقدة طوعا و رغبة: فأشهدوا كاتبا أو شهيدا عليها.
إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ- ۶۰/ ۱۲.إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ- ۴۸/ ۱۰.إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ- ۴۸/ ۱۸.فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَ- ۶۰/ ۱۲. مأخوذة من البيعة و هي المعاهدة و المعاقدة المخصوصة، و لمّا كانت هذه المعاهدة تلازم الاستمرار و الدوام، يعبّر عنها بصيغة المفاعلة. فظهر الفرق بين باع مجرّدا و بايع و تبايع.
[۷] . الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ …، وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبايَعْتُمْ وَ لا يُضَارَّ كاتِبٌ وَ لا شَهِيدٌ- ۲/ ۲۸۲. صيغة فاعل على الاستمرار، أي المعاملة الّتي تستمرّ و لا تنقطع. و صيغة تفاعل تدلّ على مطاوعة فاعل، أي إذا تحقّقت و استمرّت المعاقدة طوعا و رغبة: فأشهدوا كاتبا أو شهيدا عليها.
[۸] . و أمّا البِيعَةُ: قال في المعرّب- و البِيعَةُ و الكنية جعلهما بعض العلماء فارسيّين معرّبين- انتهى.
و لا يبعد أن تكون هذه الكلمة مشتقّة و مأخوذة من [بى] أو كلمة [بيت] بمعنى الدار و المنزل. أو [بيت كنست] بمعنى الكنيسة. كما أنّ البيت، و البيت الحرام تطلقان على الكعبة. لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ- ۲۲/ ۴۰. جمع بيعه و هي معبد النصارى و اليهود.
[۹] . و أمّا الفرق بين المعاقدة و الْمُبَايَعَةُ و المعاملة و المعاهدة: أنّ المعاقدة إنشاء أمر و إيجاده، و المعاهدة التزام و تعهّد على العمل، و العاملة نفس العمل و وقوعه، و المبايعة عمل خاصّ و هو البيع و الشرى.
[۱۰] . السين و الراء و القاف أصلٌ يدلُّ على أخْذ شىء فى خفاء و سِتر. يقال سَرَق يَسْرق سَرِقةً. و المسروق سَرَقٌ.
[۱۱] . السَّرِقَةُ: أخذ ما ليس له أخذه في خفاء، و صار ذلك في الشّرع لتناول الشيء من موضع مخصوص، و قدر مخصوص، قال تعالى: وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ [المائدة/ ۳۸]، و قال تعالى: قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ [يوسف/ ۷۷]، و قال: أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ [يوسف/ ۷۰]، إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ [يوسف/ ۸۱].
[۱۲] . أنّ الأصل الواحد في هذه المادّة: هو أخذ شيء خفاء عن صاحبه بغير حقّ. يقال سرقه سرقا …
وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا- ۵/ ۲۸.قطع اليد بمناسبة مفهوم السرق و هو الأخذ بغير حق، و الأخذ إنّما يكون باليد، فلازم أن تقصر اليد العادية و تقطع.
يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ- ۶۰/ ۱۲. الشرك هو تجاوز الى حق اللّه تعالى و سرق من سلطانه و ملكوته و سعة حكومته و هذا في الأمور المعنويّة و في الاعتقاديّات، و السرق هو تجاوز الى حقوق النّاس و الأخذ ممّا تحت سلطتهم (الناس مسلّطون على أموالهم) و هذا في الأمور الاجتماعيّة الماديّة. فالآية الكريمة لاصلاح المعنى و الخارج.
ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ- ۱۲/ ۷۰.التمسّك في جلبهم بهذه الخصلة: فانّها توجب رفع الطمأنينة و النظم و الاعتماد و الأمن في الاجتماع، و تقتضي الاختلال و الاغتشاش و التزلزل و الاضطراب.و أمّا نسبة السرق اليهم: فانّهم قد سرقوا يوسف من أبيه.
[۱۳] . أخذ الشیء من عمق حیّزه أو مکانه بحیلة أو طریقة خفیة إلی حیز آخر.
[۱۴] . و السَّرَقُ: شُقَقُ الحرير. قال أبوعُبيد: إلّا أنّها البيضُ منها، و أنشد للعجاج: «و نَسَجَتْ لَوَامِعُ الحَرُورِ / من رَقْرَقَانِ آلِها المَسْجُورِ / سَبَائِباً كَسَرَقِ الحَرِيرِ» الواحدة منها سَرَقَةٌ. قال: و أصلها بالفارسية «سَرَهْ»، أى جيَّدٌ، فعرّبوه كما عُرِّبَ بَرَقٌ للحَمَلِ، و يَلْمَقُ للقَباء، و إسْتَبْرَقٌ للغليظ من الدِيباج.
[۱۵] . و السَّرَق: ضرب من الحرير فارسيّ معرّب، و ذكر الأصمعي أن اسمه سَرَهْ، أي جيّد.
[۱۶] . السَّرَقُ: أجود الحرير، الواحدة سَرَقَةٌ، قال: «يرفلن في سَرَقِ الحرير و خزه» و تقول: برئت إليك من الإباق و السَّرَق، في بيع العبد. و السَّرَق: مصدر، و السَّرِقَةُ اسم. و الاسْتِرَاقُ: الختل [= تخادع عن غفلة] كالذي يَسْتَرِقُ السمع أي يقرب من السماء فيستمع ثم يذيع و اليوم يرجم، و كالكتبة يَسْتَرِقُونَ من بعض المحاسبات. و الاسْتِرَاقُ: أن يحبس إنسان نفسه من قوم ليذهب، كالمُسَارَقَة.
[۱۷] . و السَّرَقُ و السَّرَقَةُ واحد، و هو الحرير.
[۱۸] . و مما شذّ عن هذا الباب السَّرَق: جمع سَرَقة، و هى القطعة من الحرير.
[۱۹] . و السَّرَق: معروف؛ سَرَقَ يسرِق سَرَقاً فهو سارق. و السَّرَق: ضعف في المفاصل؛ سَرِقَت مفاصلُه تسرَق سَرَقاً، إذا ضعفت. قال الشاعر (خفيف): [فهي تتلو رَخْصَ الظُّلوف ضئيلًا] / أَكْحَلَ العين في قُواه انسراقُ» أي ضعفٌ؛ هكذا فسّره أبو عُبيدة في شعر الأعشى.
[۲۰] . و أمّا قولهم سرقت مفاصله: فان لم يكن مجازا فبمناسبة الخفاء، فكأنّ المفاصل سرقت من قواها و أخفت فضعفت، و كسر العين في الفعل يدلّ على اللزوم و الثبوت.
[۲۱] . و استَرَق السّمع، إذا تسمَّع مختفياً.
[۲۲] . و اسْتَرَقَ السّمع: إذا تسمّع مستخفيا، قال تعالى: إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ [الحجر/ ۱۸]،
[۲۳]. تلطف لأخذ الکلام.
[۲۴] . و استرق افتعل يدلّ على القصد و اختيار الفعل، و اسْتَرَقَ السَّمْعَ: اختار السرق من السمع، و هو استماع كلمات على سبيل السرق. …
إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ- ۱۵/ ۱۸.أي فحفظناها من نفوذ كلّ شيطان، إلّا من اختار السرق من جهة السمع، فسرق منها في خفاء و سرّ باختلاس ليطّلع على بعض الأمور المكتومة.فيظهر من الآية الكريمة: أنّ اطّلاع الشياطين على بعض الأمور إنّما هو من هذا الطريق، لا من جهة معرفتهم و نورانيّتهم.و قلنا في البرج: إنّه كلّ شيء جالب متفوّق ظاهر عال، فيكون البروج في السماء المعنويّ عبارة عن حقائق و معارف إلهيّة و اسماء و صفات متجلّية، عليها مدار العوالم و نظم الخلقة، و لا يطّلع عليها إلّا المصطفون الّذين اختارهم اللّه عبيدا و أولياء و حملة لأسراره.و أمّا الشياطين و النفوس البعيدة عن مقام النور و الرحمة: فانّهم محرومون عن هذه المعارف و الحقائق النورانيّة، إلّا بطريق الاستماع و الاختلاس.
[۲۵] . و الاسْتِرَاقُ: الختل [= تخادع عن غفلة] كالذي يَسْتَرِقُ السمع أي يقرب من السماء فيستمع ثم يذيع و اليوم يرجم، و كالكتبة يَسْتَرِقُونَ من بعض المحاسبات. و الاسْتِرَاقُ: أن يحبس إنسان نفسه من قوم ليذهب، كالمُسَارَقَة.
[۲۶] . يقال: زَنيَ الزّاني يَزنِي زِنا، مقصورٌ، و زِناءً ممدود.
[۲۷] . الزِّنَاءُ: وطء المرأة من غير عقد شرعيّ، و قد يقصر، و إذا مدّ يصحّ أن يكون مصدر المفاعلة، و النّسبة إليه زِنَوِيٌّ، و فلان لِزِنْيَةٍ و زَنْيَةٍ، قال اللّه تعالى: الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ [النور/ ۳]، الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي [النور/ ۲]، و زَنَأَ في الجبل بالهمز زَنْأً و زُنُوءاً، و الزَّنَاءُ: الحاقن بوله، و «نُهِيَ الرَّجُلُ أَنْ يُصَلِّيَ وَ هُوَ زَنَاءٌ».
[۲۸] . الزاء و النون و الحرف المعتل لا تتضايف، و لا قياس فيها لوحدةٍ على أخرى. فالأوَّل الزِّنَى، معروف. و يقال إنّه يمدّ و يقصر. و ينشد للفرزدق: «أبَا حاضرٍ مَن يَزْنِ يُعرَف زنَاؤُه / و من يَشْرَبِ الخمر لا بدّ يَسْكرُ» و يقال فى النسبة إِلى زِنًى زِنَوىّ، و هو لزِنْيَةٍ و زَنْيَةٍ، و الفتح أفصح.
و الكلمة الأخرى مهموز. يقال زَنَأت فى الجبل أزنأ زُنُوءًا و زَنْأً.
و الثالثة: الزَّنَاء، و هو القصير من كلِّ شىء. قال: «و تُولجُ فى الظّلِ الزَّنَاءِ رءُوسَها / و تحسِبَهُا هِيمًا و هنَّ صحائحُ» و قال آخر : «و إذَا قُذِفْتُ إلى زَنَاءٍ قعْرُها / غبراءَ مُظْلمةٍ من الأحفار»
و الرابعة: الزَّنَاء : الحاقن بولَه. ونهى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم أنْ يصلى الرجل و هو زَنَاء.
[۲۹] . أنّ الأصل الواحد في هذه المادّة: هو المقاربة من امرأة بلا حقّ مشروع و من دون طريق معروف مصوّب.
و بينها و بين مادّة الزنأ مهموزا اشتقاق أكبر، و يجمعهما مفهوم الخروج عن مسير الطبيعة و الحقّ، فانّ الارتقاء على ارتفاع جبل، و القصر عن الميزان الطبيعىّ، و حقن البول، كلّها على خلاف الجريان الطبيعىّ.
الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ ۲۴/ ۳-.وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا- ۱۷/ ۳۲-.و لمّا كان الزنى خارجا عن سبيل الحقّ و تجاوز الى حيثيّة فرد محترم و مقامه شخصيّا و اجتماعيّا مضافا الى مفاسد اخرى: فاللازم أن يكون الزاني محروما عن مزاوجة شخص محترم موحّد مرتبط مع اللّه المتعال، و لازم أن يضرب و يجلد مائة جلدة بإزاء هذا العمل الفاحش القبيح-. فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ- ۲۴/ ۳.
و لا يخفى أنّ الزنى قد يعادل القتل، فانّ ازالة الشخصيّة و الحيثيّة الاجتماعيّة لفرد و إيجاد دائرة سوداء في حياته: قد يكون اشدّ ابتلاء من القتل-. وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ- ۲۵/ ۶۸- فبالقتل ينقطع ادامة الحياة بالكليّة، و بالزنا ينقطع الحياة الطيّبة.
و يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ- ۶۰/ ۱۲-.ذكر هذه الأمور في رديف واحد، فانّ بالشرك ينقطع الارتباط فيما بين العبد و المعبود، و بالسرقة ينقطع الارتباط فيما بين المرء و ما يتملّكه و يدّخره في ادامة حياته و بذلك يختلّ برنامج حياته. و في الزنا ينقطع استطابة الحياة.
[۳۰] . يقال: زَنيَ الزّاني يَزنِي زِنا، مقصورٌ، و زِناءً ممدود. و قال الفرّاء في «كتاب المصادر»: هو لغَيّةٍ و لِزَنْيَةٍ، و هو لغَيْرِ رَشْدة، كلُّه بالفتح. قال: و قال الكسائيّ: و يجوزُ رَشْدة و رِشْدة بالكسر و الفتح، فأما غَيَّة فهو بالفتح لا غير. و من أمثالهم: «لا حِصْنُها حِصْنٌ و لا الزِّنا زِنا». قال أبو زيد: يضرب مثلا للذي يَكُفّ عن الخير ثم يُفرَّط فيه، أو الّذي يَكُفّ عن الشر ثم يفرّط فيه و لا يَدوم على طريقةٍ واحدة.
و قال زيد بن كُثوة: الزِّنْءُ: الزُّنُوّ في الجَبَل. و قال ابن السكّيت: يقال زَنَأ عليه: إذا ضَيَّقَ عليه؛ مثقّلة مهموزة. و الزَّنَاءُ: الضيِّق. و أنشَدَني ابن الأعرابي: «لا هُمَّ إنَّ الحارِثَ بنَ جَبَلَةَ / زَنَّى على أَبِيه ثم قَتَلَهْ / و رَكِبَ الشادِخةَ المُحَجَّلةَ» قال: و كان أصلُه زَنَّأَ على أبيه بالهمز، للضَّرورة. و قد زَنَّاه من التَّزْنِيَة، أي: قَذَفه. قال: و يقال: زَنَأَ في الجَبَل يَزْنَأُ زَنْأً: إذا صَعِد فيه. و قالت امرأةٌ من العرب: «أشْبِه أبا أمِّكَ أو أشبهْ حَمَلْ / و أرقَ إلى الخيرات زَنْأً في الجَبَلْ»
أبو عُبيد عن أبي عمرو: الزَّناء، ممدود: القَصِير، و قال ابن مقبل: «و تولِجُ في الظِّل الزِّناء رُؤُوسَها / و تحسبها هِيما و هُنّ صَحائحُ» ورُوِي عن النبيّ صلى اللَّه عليه و سلّم أنّه نَهَى أن يصلِّيَ الرجُل و هو زَنَاء. قال أبو عُبيد: قال الكسائيّ: الزَّنَاءُ هو الحاقِن بَوْلَه، يقال منه قد زَنَأَ بَوْلَه يَزْنَأُ زُنُوءا إذا احتَقَن. و أَزْنَأَ الرَّجُل بَوْلَه إزْنَاءً: إذا حَقَنَه. قال أبو عُبيد: هو الزَّنَاء ممدود، و أصلُه الضيّق، و كلُّ شيء ضَيِّق فهو زَنَاء، و قال الأخطلُ يذكر القَبر: «و إذا قذِفْتُ إلى زَنَاءٍ قَعْرُها / غَبراءَ مُظْلِمةٍ مِن الأَحْفارِ» و قال: و كأنّ الحاقِنَ سمِّي زَنَاءً لأنّ البولَ يَحتقِن فيُضيِّق عليه.
قال: و قال أبو عمرو: زَنَأْتُ إلى الشيء: دَنَوْت. و قال الفرّاء: زَنَأَ فلانٌ للخمسين إذا دَنَا لها. و قال أبو زيد: زَنَأَ إليه يَزْنَأ: إذا لَجَأَ إليه، و أَزْنَأْتُه: ألجأتُه. أبو عبيد عن الأصمعيّ: زنأتُ إلى الشَّيء: دَنَوْت منه.
[۳۱] . الزِّنا يمد و يقصر، زَنَى الرجلُ يَزْني زِنىً، مقصور، و زناءً ممدود، و كذلك المرأَة. و زَانَى مُزَانَاةً و زَنَّى: كَزَنى؛ و منه قول الأَعشى: «إمَّا نِكاحاً و إِمَّا أُزَنّ» يريد: أُزَنِّي، و حكى ذلك بعض المفسرين للشعر. و زَانَى مُزاناةً و زِناء، بالمد؛ عن اللحياني، و كذلك المرأَة أَيضاً؛ و أَنشد: «أَما الزّناء فإنِّي لستُ قارِبَه، / و المالُ بَيْني و بَيْنَ الخَمْرِ نصْفانِ» و المرأَة تُزانِي مُزاناةً و زِناء أَي تُباغِي. قال اللحياني: الزِّنى، مقصور، لغة أَهل الحجاز. قال الله تعالى: وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى، بالقصر، و النسبة إلى المقصور زِنَوِيٌ، و الزناء ممدود لغة بني تميم، و في الصحاح: المدّ لأَهل نجد؛ قال الفرزدق: «أَبا حاضِرٍ، مَنْ يَزْنِ يُعْرَفْ زِناؤُه، / و مَنْ يَشْرَبِ الخُرْطُوم يُصْبِحْ مُسَكَّرا» و مثله للجعدي: «كانت فَرِيضة ما تقولُ، كما / كانَ الزِّناء فَريضةَ الرَّجْم» و النسبة إلى الممدود زِنائِيٌ. و زَنَّاهُ تزْنِيةً: نسبه إلى الزِّنا و قال له يا زاني. و في الحديث: ذِكر قُسْطَنْطِينيَّةَ الزانية، يريد الزاني أَهلُها كقوله تعالى: وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ كانَتْ ظالِمَةً؛ أَي ظالمة الأَهْل. و قد زَانَى المرأَة مُزَانَاةً و زناءً. و قال اللحياني: قيل لابنةِ الخُسِّ ما أَزْناكِ؟ قالت: قُرْبُ الوِسادِ و طُولُ السِّوادِ؛ فكأَنَّ قوله ما أَزْناكِ ما حَمَلَكِ على الزِّنا، قال: و لم يسمع هذا إلا في حديث ابنةِ الخُسِّ. و هو ابنُ زَنْيةٍ و زِنْيةٍ، و الفتح أَعلى، أَي ابن زِناً، و هو نقِيضُ قولك لِرِشدةٍ و رَشْدة. قال الفراء في كتاب المصادر: هو لِغَيَّةٍ و لِزَنْيةٍ و هو لغَيْر رَشْدةٍ، كلُّه بالفتح. قال: و قال الكسائي و يجوز رَشْدة [رِشْدة] و زَنْية [زِنْية]، بالفتح و الكسر، فأَما غَيَّة فهو بالفتح لا غير. و في الحديث: أَنه وفد عليه مالك بن ثعلبة فقال من أَنتم؟ فقالوا: نحن بنو الزَّنْية [الزِّنْية] فقال: بل أَنتم بنو الرِّشْدةِ. و الزنْية، بالفتح و الكسر: آخِرُ وَلدِ الرجل و المرأَة كالعجْزة، و بنو مَلِكٍ يُسَمَّوْنَ بَني الزَّنْية و الزِّنْية لذلك، و إنما قال لهم النبي، صلى الله عليه و سلم، بل أَنتم بنو الرِّشْدةِ. نَفْياً لهم عما يوهمه لفظ الزنْية من الزِّنا، و الرَّشْدةُ أَفصح اللغتين. و يقال للولد إذا كان من زِناً: هو لِزَنْية. و قد زَنَّاه. من التَّزْنِية أَي قَذَفَه. و في المثل: لا حِصْنُها حِصْنٌ و لا الزِّنا زِنا قال أَبو زيد: يضرب مثلًا للذي يكُفُّ عن الخَيْر ثم يُفَرِّط فيه و لا يَدومُ على طريقة. و تسمَّى القِرْدة زَنَّاءةً، و الزَّنَاءُ: القصيرُ؛ قال أَبو ذؤيب: و تُولِجُ في الظِّلِ الزَّنَاءِ رؤُوسها، / و تَحْسِبُها هِيماً، و هُنَّ صَحائحُ
و أَصل الزَّنَاء الضيقُ، و منه الحديث: لا يُصَلِّيَنَّ أَحدُكم و هو زَنَاءٌ. أَي مُدافِعٌ للِبَوْل؛ و عليه قول الأَخطل: «و إذا بَصُرْتَ إلى زَناءٍ قَعْرُها / غَبْراءَ مُظْلِمَةٍ من الأَحْفارِ» و زَنا الموضعُ يَزْنُو: ضاق، لغة في يَزْنأُ. و في الحديث: كان النبيُّ، صلى الله عليه و سلم، لا يُحِبُّ من الدُّنْيا إلا أَزْنَأَها. أَي أَضيقها. و وِعاءٌ زَنِيٌ: ضيِّق؛ كذا رواه ابن الأَعرابي بغير همز. و الزَّنْءُ: الزُّنُوُّ في الجَبَل. و زَنَّى عليه: ضَيَّقَ؛ قال: «لا هُمَّ، إنَّ الحَرِثَ بنَ جَبَلَهْ. / زَنَّى على أَبِيهِ ثم قَتَلَهْ» قال: و هذا يدل على أَن همزة الزناء ياءٌ. و بَنُو زِنْيَة: حَيٌّ.
[۳۲] . ضیق الحیز أو الوعاء بما فیه من (مائع) بحیث یکاد (المائع) ینفجر منه.
[۳۳] . الْفَرْيُ: الشق .. خلقت الأديم ثم فَرَيْتُهُ، إذا أعلمت عليه علامات المقاطع ثم قطعته. و فَرَيْتُ الشيء بالسيف و بالشفرة: قطعته و شققته. و فَرَيْتُهُ: أصلحته. و الْفَرْيَةُ: الجلبة. و يقال: للرجل الشجاع: ما يَفْرِي أحد فَرْيَهُ، خفيفة، و من ثقل فقد غلط. و فَرَى يَفْرِي فلان [الكذب] إذا اختلقه. و الْفِرْيَةُ: الكذب و القذف. و الْفَرِيُّ: الأمر العظيم في قوله: جل و عز: لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا». [و الْفَرِيَّةُ: المزادة] و فَرِيَّة وفراء: واسعة، فإذا قلت: مَفْرِيَّة فهي مشقوقة، و التَّفَرِّي: التشقق، و يقال: تبجست الأرض بالعيون و تَفَرَّتْ، قال زهير: [رعوا ما رعوا من ظمئهم ثم أوردوا] غمارا تَفَرَّى بالسلاح و بالدم.
[۳۴] . الفاء و الراء و الحرف المعتلّ عُظْمُ البابِ قَطْعُ الشىء، ثم يفرَّع منه ما يقاربُه: من ذلك: فَرَيْتُ الشىء أفرِيه فرياً، و ذلك قَطْعُكَه لإصلاحه. قال ابن السِّكِّيت: فَرَى، إذا خَرَز. و أفريتُه، إذا أنتَ قَطَعْتَه للإفساد . قال فى الفَرْى: «و لأنْتَ تفرِى ما خلقت و بع / ضُ القومِ يَخلُقُ ثم لا يَفْرِى »
و من الباب: فلانٌ يَفْرى الفرىَ، إذا كان يأتى بالعَجَب، كأنَّه يَقْطع الشّىءَ قطعاً عَجَبا. قال: «قد كنتِ تَفرِينَ به الفَريَّا» أى كنتِ تُكْثرين فيه القولَ و تعظِّمينه. و يقال: فَرَى فلانٌ كذِباً يَفرِيه، إذا خَلَقَه. و تفرَّتِ الأرضُ بالعُيون: انبجَسَتْ. و الفَرَى: الجَبَان ، سمِّى بذلك لأنَّه فُرِى عن الإقدام، أى قُطِع. و الفَرَى أيضاً: مِثلُ الفَرِىّ، و هو العَجَب. و الفَرَى: البَهْت وَ الدَّهَش، يقال فَرِىَ يَفْرَى فَرًى. قال الشَّاعر : «و فَرِيتُ من فَزَعٍ فلا / أَرمِى و قد ودَّعْت صاحبْ»
و من الباب الفَرْوة التى تُلبَس. و قال قومٌ: إنَّما سمِّيت فَروةً من قياس آخَر، و هو التَّغطية، لذلك سمِّيت فَرْوةُ الرَّأس، و هى جلدتُه. و منه الفَرْوة، و هى الغِنى و الثَّروة. و الفَروةُ: كلُّ نباتٍ مجتمِعٍ إذا يَبِس. و فى الحديث: «أنَّ الخَضِر جلَسَ على فَرْوةٍ من الأرضِ فاخضرَّت».
فإنْ صحَّ هذا فالبابُ على قياسين: أحدهما القطع، و الآخَر التَّغطية و السَّترُ بشىءٍ ثَخين.
و أمَّا المهموز فليس من هذا القياس و لا يقاس عليه غيرُه، و هو الفَرَأ: حمار الوَحْش، قال رسول اللَّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم لأبى سفيان: «كلُّ الصَّيد فى جوف الفَرَأ». و قال الشَّاعر : بِضربٍ كآذانِ الفِراء.
[۳۵] . أنّ الأصل الواحد في المادّة: هو قطع مع تقدير. و القيدان لازم أن يلاحظا في موارد استعمال المادّة. و من مصاديقه: قطع مسافة و سير مع تقدير. و خرز مع نظم. و خلق في قطع. و شقّ معيّن في حدّ. و كذا الانبجاس. و الإصلاح أو الإفساد ليسا من قيود الأصل.
و أمّا مفاهيم- التلبّس و التغطية و الجلدة مع الشعر و الثروة و ما يصنع من الجلود: فهي ممّا يتعلّق بالواوى- الفرو.
و أمّا مفاهيم العجب و الجبن: فتجوّز، بمناسبة محدوديّة و تجدّد أمر.
[۳۶] . الْفَرْيُ: قطع الجلد للخرز و الإصلاح، و الْإِفْرَاءُ للإفساد، و الِافْتِرَاءُ فيهما، و في الإفساد أكثر، و كذلك استعمل في القرآن في الكذب و الشّرك و الظّلم. نحو: وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً [النساء/ ۴۸]، انْظُرْ كَيْفَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ [النساء/ ۵۰]. و في الكذب نحو: افْتِراءً عَلَى اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا [الأنعام/ ۱۴۰]، وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ [المائدة/ ۱۰۳]، أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ* [السجدة/ ۳]، وَ ما ظَنُّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ [يونس/ ۶۰]، أَنْ يُفْتَرى مِنْ دُونِ اللَّهِ [يونس/ ۳۷]، إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُفْتَرُونَ [هود/ ۵۰].
[۳۷] شق أو فصل مع تهیئة أو تهیؤ (أی شق أو فصل لصلاح)
[۳۸] . (الفرق) بين قولك اختلق و قولك افترى: أن افترى قطع على كذب و أخبر به، و اختلق قدر كذبا و أخبر به لأن أصل افترى قطع و أصل اختلق قدر على ما ذكرنا.
[۳۹] . و الِافْتِرَاءُ: افتعال و يدلّ على اختيار الفعل و قصده، سواء كان في صلاح أو فساد، و في كذب أو صدق، فإن هذه الأمور خارجة عن مفهوم الأصل.
فالافتراء في مورد الكذب: كما في-. فَمَنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ- ۳/ ۹۴. وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ- ۶/ ۲۱. أَفْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ- ۳۴/ ۸ أى جزّء و قدّر الكذبَ على اللَّه. فالكذب متعلّق الافتراء، و هو المبان المقدّر منه.فهذا الافتراء قبيح من جهتين: جهة الافتراء، و جهة الكذب.
و الافتراء المطلق: كما في-. أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ- ۳۲/ ۳. قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ- ۱۰/ ۵۹. قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً- ۲۸/ ۳۶. وَ قالُوا ما هذا إِلَّا إِفْكٌ مُفْتَرىً- ۳۴/ ۴۳. وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً- ۴/ ۴۸ سبق أنّ الإذن: هو الاطّلاع مع الرضا. و السحر: هو الصرف الى ما هو خلاف الحقّ و الواقع. و الإفك: هو الصرف و القلب عن وجهه. و الشرك: هو نسبة أمر إلى غير من هو له.
فيظهر من هذه الإطلاقات: أنّ الِافْتِرَاءَ في قبال الحقّ، بمعنى أنّ المفترى انّما يقطع و يقدّر أمرا في قبال الحقّ، و هذا بناء على عقيدته و علمه، و إن كان المفترى المقطوع حقّا في الواقع و من حيث لا يتوجّه، كما في مصداق السحر و الإفك المذكورين في الآيتين.
. أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ- ۱۱/ ۱۳. أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ- ۱۰/ ۳۸ فانّ هذا القرآن الكريم إن كان مفترى من عند رسول اللَّه (ص)، و هو بشر مثلكم: فيمكن لكم أيضا أن تفتروا مثله، و أنتم تدّعون تفوّقا و فضيلة عليه من جميع الجهات، و قد نزل القرآن على لسانكم.فلكم أن تأتوا بسورة مثله و هي مفتراة من عندكم. و قد قلنا إنّ القرآن الكريم معجز من جهة اللفظ و المعنى: أمّا من جهة اللفظ: فانّ كلماته قد اختيرت من بين الكلمات المترادفة و المتقاربة مفهوما، ما يكون أنسب و ألطف و أحسن في مقام بيان المراد. و كذا جملاته من جهة رعاية التركيب و التقديم و التأخير و التعبير بالصيغ المختلفة و سائر قواعد البيان. و أمّا من جهة المعنى: فانّ مفاهيمه حقائق واقعيّة و أحكام متيقّنة و مطالب مسلّمة لا ريب فيها و لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ.
و أمّا ما يترتّب على الِافْتِرَاءِ من جهة الآثار الطبيعيّة و الإلهيّة: فهو سلب الاعتماد و الاطمينان فيما بين الناس عنه، و الانحراف عن الصدق و الحقّ، و إضلال أفكار الأفراد و سوقهم الى الباطل، و الانقطاع عن اللَّه عزّ و جلّ و الانحراف عن سبيله، و انقطاع الفيوضات الربانيّة و تجليّات الرحمة و اللطف، و نزول العذاب و النقمة.
. قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَعَلَيَّ إِجْرامِي وَ أَنَا بَرِيءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ- ۱۱/ ۳۵. قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيْئاً- ۴۶/ ۸. وَيْلَكُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ- ۲۰/ ۶۱. إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ- ۷/ ۱۵۲ فيتعقّب الإجرام في الآية الاولى، و الإجرام قطع النفس عن الحق باكتساب الإثم. و فقدان المعاونة و النصرة في دفع الضرر في الثانية. و شمول العذاب في الثالثة. و الغضب و الذلّة في الرابعة.
[۴۰] . و قوله: لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا [مريم/ ۲۷]، قيل: معناه عظيما . و قيل: عجيبا . و قيل: مصنوعا . و كل ذلك إشارة إلى معنى واحد.
[۴۱] . و الْفَرِيُّ: الأمر العظيم في قوله: جل و عز: لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا».
[۴۲] . و من الباب: فلانٌ يَفْرى الفرىَ، إذا كان يأتى بالعَجَب، كأنَّه يَقْطع الشّىءَ قطعاً عَجَبا. قال: «قد كنتِ تَفرِينَ به الفَريَّا» أى كنتِ تُكْثرين فيه القولَ و تعظِّمينه. و يقال: فَرَى فلانٌ كذِباً يَفرِيه، إذا خَلَقَه.
[۴۳] . . قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا- ۱۹/ ۲۷ الفَرِيُّ فعيل: ما يكون قطيعا ذا تقدير، أى إنّ هذا الأمر من أحدوثتك المقدّرة المجزّأة، و جريان قطيع مقدّر لم يكن له سابق، و هو من صنيعك بهذه الخصوصيّة.
[۱] . الباء و الياء و العين أصلٌ واحدٌ، و هو بَيْع الشَّىء، و رُبَّما سمِّىَ الشِّرَى بيعاً. و المعنى واحدٌ. قال رسول اللَّه ص: «لا يَبِعْ أحدُكُمْ على بَيْع أخيهِ». قالوا: معناه لا يَشْتَرِ على شِرَى أَخِيهِ. و يقال بِعْتُ الشَّىء بَيعاً، فإِنْ عَرَضْتَه للبَيْع قلتَ أبَعْتُه. قال: «فَرضِيتُ آلاءَ الكُمَيْتِ فَمَنْ يُبِعْ / فَرَساً فليسَ جَوادُنَا بِمُباعِ»
[۲] . الْبَيْعُ: إعطاء المثمن و أخذ الثّمن، و الشراء: إعطاء الثمن و أخذ المثمن، و يقال للبيع: الشراء، و للشراء البيع، و ذلك بحسب ما يتصور من الثمن و المثمن، و على ذلك قوله عزّ و جل: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ [يوسف/ ۲۰]، و قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: «لَا يَبِيعَنَّ أَحَدُكُمْ عَلَى بَيْعِ أَخِيهِ» أي: لا يشتري على شراه. و أَبَعْتُ الشيء: عرضته، نحو قول الشاعر: «فرسا فليس جوادنا بِمُبَاعٍ». و الْمُبَايَعَةُ و المشارة تقالان فيهما، قال اللّه تعالى: وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا [البقرة/ ۲۷۵]، و قال: وَ ذَرُوا الْبَيْعَ [الجمعة/ ۹]، و قال عزّ و جل: لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالٌ [إبراهيم/ ۳۱]، لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ [البقرة/ ۲۵۴]،
[۳] . انتقال ما فی الحوزة – بجرمه کله – الی حوزة أخری
[۴] . أنّ الأصل الواحد فيها: هو المعاقدة و مبادلة مال بمال أى المعاملة الواقعة بين البائع و المشترى. إلّا انّ البائع لمّا كان المبتدأ بالمعاملة، و قد تحقّقت المبادلة أوّلا من جانبه: فهو أولى بأن يطلق عليه البائع أى المعاقد و المعامل أوّلا، و أمّا إطلاقه على المشترى فباعتبار أنّه طرف آخر للمعاملة و هو معاقد أيضا بالنظر الثانوى.
[۵] . و بَايَعَ السلطان: إذا تضمّن بذل الطاعة له بما رضخ له، و يقال لذلك: بَيْعَةٌ و مُبَايَعَةٌ. و قوله عزّ و جل: فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ [التوبة/ ۱۱۱]، إشارة إلى بيعة الرضوان المذكورة في قوله تعالى: لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ [الفتح/ ۱۸]، و إلى ما ذكر في قوله تعالى: إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ الآية [التوبة/ ۱۱۱]، و أمّا الْبَاعُ فمن الواو بدلالة قولهم: بَاعَ في السير يَبُوعُ: إذا مدّ باعه.
[۶] . و أمّا البيعة و المبايعة: فباعتبار كونها نوع معاملة و معاقدة و مبادلة…
إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا- ۲/ ۲۷۵.وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا- ۲/ ۲۷۵.يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالٌ- ۱۴/ ۳۱.لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ- ۲۴/ ۳۷. إِلى ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ- ۶۲/ ۹.فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ- ۹/ ۱۱۱. فالمراد في هذه الآيات الشريفة: هو المعاملة و المعاقدة كما هو ظاهر، فيشمل معاملة الجانبين من طرف البائع أو المشترى.
الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ …، وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبايَعْتُمْ وَ لا يُضَارَّ كاتِبٌ وَ لا شَهِيدٌ- ۲/ ۲۸۲. صيغة فاعل على الاستمرار، أي المعاملة الّتي تستمرّ و لا تنقطع. و صيغة تفاعل تدلّ على مطاوعة فاعل، أي إذا تحقّقت و استمرّت المعاقدة طوعا و رغبة: فأشهدوا كاتبا أو شهيدا عليها.
إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ- ۶۰/ ۱۲.إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ- ۴۸/ ۱۰.إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ- ۴۸/ ۱۸.فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَ- ۶۰/ ۱۲. مأخوذة من البيعة و هي المعاهدة و المعاقدة المخصوصة، و لمّا كانت هذه المعاهدة تلازم الاستمرار و الدوام، يعبّر عنها بصيغة المفاعلة. فظهر الفرق بين باع مجرّدا و بايع و تبايع.
[۷] . الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ …، وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبايَعْتُمْ وَ لا يُضَارَّ كاتِبٌ وَ لا شَهِيدٌ- ۲/ ۲۸۲. صيغة فاعل على الاستمرار، أي المعاملة الّتي تستمرّ و لا تنقطع. و صيغة تفاعل تدلّ على مطاوعة فاعل، أي إذا تحقّقت و استمرّت المعاقدة طوعا و رغبة: فأشهدوا كاتبا أو شهيدا عليها.
[۸] . و أمّا البِيعَةُ: قال في المعرّب- و البِيعَةُ و الكنية جعلهما بعض العلماء فارسيّين معرّبين- انتهى.
و لا يبعد أن تكون هذه الكلمة مشتقّة و مأخوذة من [بى] أو كلمة [بيت] بمعنى الدار و المنزل. أو [بيت كنست] بمعنى الكنيسة. كما أنّ البيت، و البيت الحرام تطلقان على الكعبة. لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ- ۲۲/ ۴۰. جمع بيعه و هي معبد النصارى و اليهود.
[۹] . و أمّا الفرق بين المعاقدة و الْمُبَايَعَةُ و المعاملة و المعاهدة: أنّ المعاقدة إنشاء أمر و إيجاده، و المعاهدة التزام و تعهّد على العمل، و العاملة نفس العمل و وقوعه، و المبايعة عمل خاصّ و هو البيع و الشرى.
[۱۰] . السين و الراء و القاف أصلٌ يدلُّ على أخْذ شىء فى خفاء و سِتر. يقال سَرَق يَسْرق سَرِقةً. و المسروق سَرَقٌ.
[۱۱] . السَّرِقَةُ: أخذ ما ليس له أخذه في خفاء، و صار ذلك في الشّرع لتناول الشيء من موضع مخصوص، و قدر مخصوص، قال تعالى: وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ [المائدة/ ۳۸]، و قال تعالى: قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ [يوسف/ ۷۷]، و قال: أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ [يوسف/ ۷۰]، إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ [يوسف/ ۸۱].
[۱۲] . أنّ الأصل الواحد في هذه المادّة: هو أخذ شيء خفاء عن صاحبه بغير حقّ. يقال سرقه سرقا …
وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا- ۵/ ۲۸.قطع اليد بمناسبة مفهوم السرق و هو الأخذ بغير حق، و الأخذ إنّما يكون باليد، فلازم أن تقصر اليد العادية و تقطع.
يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ- ۶۰/ ۱۲. الشرك هو تجاوز الى حق اللّه تعالى و سرق من سلطانه و ملكوته و سعة حكومته و هذا في الأمور المعنويّة و في الاعتقاديّات، و السرق هو تجاوز الى حقوق النّاس و الأخذ ممّا تحت سلطتهم (الناس مسلّطون على أموالهم) و هذا في الأمور الاجتماعيّة الماديّة. فالآية الكريمة لاصلاح المعنى و الخارج.
ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ- ۱۲/ ۷۰.التمسّك في جلبهم بهذه الخصلة: فانّها توجب رفع الطمأنينة و النظم و الاعتماد و الأمن في الاجتماع، و تقتضي الاختلال و الاغتشاش و التزلزل و الاضطراب.و أمّا نسبة السرق اليهم: فانّهم قد سرقوا يوسف من أبيه.
[۱۳] . أخذ الشیء من عمق حیّزه أو مکانه بحیلة أو طریقة خفیة إلی حیز آخر.
[۱۴] . و السَّرَقُ: شُقَقُ الحرير. قال أبوعُبيد: إلّا أنّها البيضُ منها، و أنشد للعجاج: «و نَسَجَتْ لَوَامِعُ الحَرُورِ / من رَقْرَقَانِ آلِها المَسْجُورِ / سَبَائِباً كَسَرَقِ الحَرِيرِ» الواحدة منها سَرَقَةٌ. قال: و أصلها بالفارسية «سَرَهْ»، أى جيَّدٌ، فعرّبوه كما عُرِّبَ بَرَقٌ للحَمَلِ، و يَلْمَقُ للقَباء، و إسْتَبْرَقٌ للغليظ من الدِيباج.
[۱۵] . و السَّرَق: ضرب من الحرير فارسيّ معرّب، و ذكر الأصمعي أن اسمه سَرَهْ، أي جيّد.
[۱۶] . السَّرَقُ: أجود الحرير، الواحدة سَرَقَةٌ، قال: «يرفلن في سَرَقِ الحرير و خزه» و تقول: برئت إليك من الإباق و السَّرَق، في بيع العبد. و السَّرَق: مصدر، و السَّرِقَةُ اسم. و الاسْتِرَاقُ: الختل [= تخادع عن غفلة] كالذي يَسْتَرِقُ السمع أي يقرب من السماء فيستمع ثم يذيع و اليوم يرجم، و كالكتبة يَسْتَرِقُونَ من بعض المحاسبات. و الاسْتِرَاقُ: أن يحبس إنسان نفسه من قوم ليذهب، كالمُسَارَقَة.
[۱۷] . و السَّرَقُ و السَّرَقَةُ واحد، و هو الحرير.
[۱۸] . و مما شذّ عن هذا الباب السَّرَق: جمع سَرَقة، و هى القطعة من الحرير.
[۱۹] . و السَّرَق: معروف؛ سَرَقَ يسرِق سَرَقاً فهو سارق. و السَّرَق: ضعف في المفاصل؛ سَرِقَت مفاصلُه تسرَق سَرَقاً، إذا ضعفت. قال الشاعر (خفيف): [فهي تتلو رَخْصَ الظُّلوف ضئيلًا] / أَكْحَلَ العين في قُواه انسراقُ» أي ضعفٌ؛ هكذا فسّره أبو عُبيدة في شعر الأعشى.
[۲۰] . و أمّا قولهم سرقت مفاصله: فان لم يكن مجازا فبمناسبة الخفاء، فكأنّ المفاصل سرقت من قواها و أخفت فضعفت، و كسر العين في الفعل يدلّ على اللزوم و الثبوت.
[۲۱] . و استَرَق السّمع، إذا تسمَّع مختفياً.
[۲۲] . و اسْتَرَقَ السّمع: إذا تسمّع مستخفيا، قال تعالى: إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ [الحجر/ ۱۸]،
[۲۳]. تلطف لأخذ الکلام.
[۲۴] . و استرق افتعل يدلّ على القصد و اختيار الفعل، و اسْتَرَقَ السَّمْعَ: اختار السرق من السمع، و هو استماع كلمات على سبيل السرق. …
إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ- ۱۵/ ۱۸.أي فحفظناها من نفوذ كلّ شيطان، إلّا من اختار السرق من جهة السمع، فسرق منها في خفاء و سرّ باختلاس ليطّلع على بعض الأمور المكتومة.فيظهر من الآية الكريمة: أنّ اطّلاع الشياطين على بعض الأمور إنّما هو من هذا الطريق، لا من جهة معرفتهم و نورانيّتهم.و قلنا في البرج: إنّه كلّ شيء جالب متفوّق ظاهر عال، فيكون البروج في السماء المعنويّ عبارة عن حقائق و معارف إلهيّة و اسماء و صفات متجلّية، عليها مدار العوالم و نظم الخلقة، و لا يطّلع عليها إلّا المصطفون الّذين اختارهم اللّه عبيدا و أولياء و حملة لأسراره.و أمّا الشياطين و النفوس البعيدة عن مقام النور و الرحمة: فانّهم محرومون عن هذه المعارف و الحقائق النورانيّة، إلّا بطريق الاستماع و الاختلاس.
[۲۵] . و الاسْتِرَاقُ: الختل [= تخادع عن غفلة] كالذي يَسْتَرِقُ السمع أي يقرب من السماء فيستمع ثم يذيع و اليوم يرجم، و كالكتبة يَسْتَرِقُونَ من بعض المحاسبات. و الاسْتِرَاقُ: أن يحبس إنسان نفسه من قوم ليذهب، كالمُسَارَقَة.
[۲۶] . يقال: زَنيَ الزّاني يَزنِي زِنا، مقصورٌ، و زِناءً ممدود.
[۲۷] . الزِّنَاءُ: وطء المرأة من غير عقد شرعيّ، و قد يقصر، و إذا مدّ يصحّ أن يكون مصدر المفاعلة، و النّسبة إليه زِنَوِيٌّ، و فلان لِزِنْيَةٍ و زَنْيَةٍ، قال اللّه تعالى: الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ [النور/ ۳]، الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي [النور/ ۲]، و زَنَأَ في الجبل بالهمز زَنْأً و زُنُوءاً، و الزَّنَاءُ: الحاقن بوله، و «نُهِيَ الرَّجُلُ أَنْ يُصَلِّيَ وَ هُوَ زَنَاءٌ».
[۲۸] . الزاء و النون و الحرف المعتل لا تتضايف، و لا قياس فيها لوحدةٍ على أخرى. فالأوَّل الزِّنَى، معروف. و يقال إنّه يمدّ و يقصر. و ينشد للفرزدق: «أبَا حاضرٍ مَن يَزْنِ يُعرَف زنَاؤُه / و من يَشْرَبِ الخمر لا بدّ يَسْكرُ» و يقال فى النسبة إِلى زِنًى زِنَوىّ، و هو لزِنْيَةٍ و زَنْيَةٍ، و الفتح أفصح.
و الكلمة الأخرى مهموز. يقال زَنَأت فى الجبل أزنأ زُنُوءًا و زَنْأً.
و الثالثة: الزَّنَاء، و هو القصير من كلِّ شىء. قال: «و تُولجُ فى الظّلِ الزَّنَاءِ رءُوسَها / و تحسِبَهُا هِيمًا و هنَّ صحائحُ» و قال آخر : «و إذَا قُذِفْتُ إلى زَنَاءٍ قعْرُها / غبراءَ مُظْلمةٍ من الأحفار»
و الرابعة: الزَّنَاء : الحاقن بولَه. ونهى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم أنْ يصلى الرجل و هو زَنَاء.
[۲۹] . أنّ الأصل الواحد في هذه المادّة: هو المقاربة من امرأة بلا حقّ مشروع و من دون طريق معروف مصوّب.
و بينها و بين مادّة الزنأ مهموزا اشتقاق أكبر، و يجمعهما مفهوم الخروج عن مسير الطبيعة و الحقّ، فانّ الارتقاء على ارتفاع جبل، و القصر عن الميزان الطبيعىّ، و حقن البول، كلّها على خلاف الجريان الطبيعىّ.
الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ ۲۴/ ۳-.وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا- ۱۷/ ۳۲-.و لمّا كان الزنى خارجا عن سبيل الحقّ و تجاوز الى حيثيّة فرد محترم و مقامه شخصيّا و اجتماعيّا مضافا الى مفاسد اخرى: فاللازم أن يكون الزاني محروما عن مزاوجة شخص محترم موحّد مرتبط مع اللّه المتعال، و لازم أن يضرب و يجلد مائة جلدة بإزاء هذا العمل الفاحش القبيح-. فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ- ۲۴/ ۳.
و لا يخفى أنّ الزنى قد يعادل القتل، فانّ ازالة الشخصيّة و الحيثيّة الاجتماعيّة لفرد و إيجاد دائرة سوداء في حياته: قد يكون اشدّ ابتلاء من القتل-. وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ- ۲۵/ ۶۸- فبالقتل ينقطع ادامة الحياة بالكليّة، و بالزنا ينقطع الحياة الطيّبة.
و يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ- ۶۰/ ۱۲-.ذكر هذه الأمور في رديف واحد، فانّ بالشرك ينقطع الارتباط فيما بين العبد و المعبود، و بالسرقة ينقطع الارتباط فيما بين المرء و ما يتملّكه و يدّخره في ادامة حياته و بذلك يختلّ برنامج حياته. و في الزنا ينقطع استطابة الحياة.
[۳۰] . يقال: زَنيَ الزّاني يَزنِي زِنا، مقصورٌ، و زِناءً ممدود. و قال الفرّاء في «كتاب المصادر»: هو لغَيّةٍ و لِزَنْيَةٍ، و هو لغَيْرِ رَشْدة، كلُّه بالفتح. قال: و قال الكسائيّ: و يجوزُ رَشْدة و رِشْدة بالكسر و الفتح، فأما غَيَّة فهو بالفتح لا غير. و من أمثالهم: «لا حِصْنُها حِصْنٌ و لا الزِّنا زِنا». قال أبو زيد: يضرب مثلا للذي يَكُفّ عن الخير ثم يُفرَّط فيه، أو الّذي يَكُفّ عن الشر ثم يفرّط فيه و لا يَدوم على طريقةٍ واحدة.
و قال زيد بن كُثوة: الزِّنْءُ: الزُّنُوّ في الجَبَل. و قال ابن السكّيت: يقال زَنَأ عليه: إذا ضَيَّقَ عليه؛ مثقّلة مهموزة. و الزَّنَاءُ: الضيِّق. و أنشَدَني ابن الأعرابي: «لا هُمَّ إنَّ الحارِثَ بنَ جَبَلَةَ / زَنَّى على أَبِيه ثم قَتَلَهْ / و رَكِبَ الشادِخةَ المُحَجَّلةَ» قال: و كان أصلُه زَنَّأَ على أبيه بالهمز، للضَّرورة. و قد زَنَّاه من التَّزْنِيَة، أي: قَذَفه. قال: و يقال: زَنَأَ في الجَبَل يَزْنَأُ زَنْأً: إذا صَعِد فيه. و قالت امرأةٌ من العرب: «أشْبِه أبا أمِّكَ أو أشبهْ حَمَلْ / و أرقَ إلى الخيرات زَنْأً في الجَبَلْ»
أبو عُبيد عن أبي عمرو: الزَّناء، ممدود: القَصِير، و قال ابن مقبل: «و تولِجُ في الظِّل الزِّناء رُؤُوسَها / و تحسبها هِيما و هُنّ صَحائحُ» ورُوِي عن النبيّ صلى اللَّه عليه و سلّم أنّه نَهَى أن يصلِّيَ الرجُل و هو زَنَاء. قال أبو عُبيد: قال الكسائيّ: الزَّنَاءُ هو الحاقِن بَوْلَه، يقال منه قد زَنَأَ بَوْلَه يَزْنَأُ زُنُوءا إذا احتَقَن. و أَزْنَأَ الرَّجُل بَوْلَه إزْنَاءً: إذا حَقَنَه. قال أبو عُبيد: هو الزَّنَاء ممدود، و أصلُه الضيّق، و كلُّ شيء ضَيِّق فهو زَنَاء، و قال الأخطلُ يذكر القَبر: «و إذا قذِفْتُ إلى زَنَاءٍ قَعْرُها / غَبراءَ مُظْلِمةٍ مِن الأَحْفارِ» و قال: و كأنّ الحاقِنَ سمِّي زَنَاءً لأنّ البولَ يَحتقِن فيُضيِّق عليه.
قال: و قال أبو عمرو: زَنَأْتُ إلى الشيء: دَنَوْت. و قال الفرّاء: زَنَأَ فلانٌ للخمسين إذا دَنَا لها. و قال أبو زيد: زَنَأَ إليه يَزْنَأ: إذا لَجَأَ إليه، و أَزْنَأْتُه: ألجأتُه. أبو عبيد عن الأصمعيّ: زنأتُ إلى الشَّيء: دَنَوْت منه.
[۳۱] . الزِّنا يمد و يقصر، زَنَى الرجلُ يَزْني زِنىً، مقصور، و زناءً ممدود، و كذلك المرأَة. و زَانَى مُزَانَاةً و زَنَّى: كَزَنى؛ و منه قول الأَعشى: «إمَّا نِكاحاً و إِمَّا أُزَنّ» يريد: أُزَنِّي، و حكى ذلك بعض المفسرين للشعر. و زَانَى مُزاناةً و زِناء، بالمد؛ عن اللحياني، و كذلك المرأَة أَيضاً؛ و أَنشد: «أَما الزّناء فإنِّي لستُ قارِبَه، / و المالُ بَيْني و بَيْنَ الخَمْرِ نصْفانِ» و المرأَة تُزانِي مُزاناةً و زِناء أَي تُباغِي. قال اللحياني: الزِّنى، مقصور، لغة أَهل الحجاز. قال الله تعالى: وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى، بالقصر، و النسبة إلى المقصور زِنَوِيٌ، و الزناء ممدود لغة بني تميم، و في الصحاح: المدّ لأَهل نجد؛ قال الفرزدق: «أَبا حاضِرٍ، مَنْ يَزْنِ يُعْرَفْ زِناؤُه، / و مَنْ يَشْرَبِ الخُرْطُوم يُصْبِحْ مُسَكَّرا» و مثله للجعدي: «كانت فَرِيضة ما تقولُ، كما / كانَ الزِّناء فَريضةَ الرَّجْم» و النسبة إلى الممدود زِنائِيٌ. و زَنَّاهُ تزْنِيةً: نسبه إلى الزِّنا و قال له يا زاني. و في الحديث: ذِكر قُسْطَنْطِينيَّةَ الزانية، يريد الزاني أَهلُها كقوله تعالى: وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ كانَتْ ظالِمَةً؛ أَي ظالمة الأَهْل. و قد زَانَى المرأَة مُزَانَاةً و زناءً. و قال اللحياني: قيل لابنةِ الخُسِّ ما أَزْناكِ؟ قالت: قُرْبُ الوِسادِ و طُولُ السِّوادِ؛ فكأَنَّ قوله ما أَزْناكِ ما حَمَلَكِ على الزِّنا، قال: و لم يسمع هذا إلا في حديث ابنةِ الخُسِّ. و هو ابنُ زَنْيةٍ و زِنْيةٍ، و الفتح أَعلى، أَي ابن زِناً، و هو نقِيضُ قولك لِرِشدةٍ و رَشْدة. قال الفراء في كتاب المصادر: هو لِغَيَّةٍ و لِزَنْيةٍ و هو لغَيْر رَشْدةٍ، كلُّه بالفتح. قال: و قال الكسائي و يجوز رَشْدة [رِشْدة] و زَنْية [زِنْية]، بالفتح و الكسر، فأَما غَيَّة فهو بالفتح لا غير. و في الحديث: أَنه وفد عليه مالك بن ثعلبة فقال من أَنتم؟ فقالوا: نحن بنو الزَّنْية [الزِّنْية] فقال: بل أَنتم بنو الرِّشْدةِ. و الزنْية، بالفتح و الكسر: آخِرُ وَلدِ الرجل و المرأَة كالعجْزة، و بنو مَلِكٍ يُسَمَّوْنَ بَني الزَّنْية و الزِّنْية لذلك، و إنما قال لهم النبي، صلى الله عليه و سلم، بل أَنتم بنو الرِّشْدةِ. نَفْياً لهم عما يوهمه لفظ الزنْية من الزِّنا، و الرَّشْدةُ أَفصح اللغتين. و يقال للولد إذا كان من زِناً: هو لِزَنْية. و قد زَنَّاه. من التَّزْنِية أَي قَذَفَه. و في المثل: لا حِصْنُها حِصْنٌ و لا الزِّنا زِنا قال أَبو زيد: يضرب مثلًا للذي يكُفُّ عن الخَيْر ثم يُفَرِّط فيه و لا يَدومُ على طريقة. و تسمَّى القِرْدة زَنَّاءةً، و الزَّنَاءُ: القصيرُ؛ قال أَبو ذؤيب: و تُولِجُ في الظِّلِ الزَّنَاءِ رؤُوسها، / و تَحْسِبُها هِيماً، و هُنَّ صَحائحُ
و أَصل الزَّنَاء الضيقُ، و منه الحديث: لا يُصَلِّيَنَّ أَحدُكم و هو زَنَاءٌ. أَي مُدافِعٌ للِبَوْل؛ و عليه قول الأَخطل: «و إذا بَصُرْتَ إلى زَناءٍ قَعْرُها / غَبْراءَ مُظْلِمَةٍ من الأَحْفارِ» و زَنا الموضعُ يَزْنُو: ضاق، لغة في يَزْنأُ. و في الحديث: كان النبيُّ، صلى الله عليه و سلم، لا يُحِبُّ من الدُّنْيا إلا أَزْنَأَها. أَي أَضيقها. و وِعاءٌ زَنِيٌ: ضيِّق؛ كذا رواه ابن الأَعرابي بغير همز. و الزَّنْءُ: الزُّنُوُّ في الجَبَل. و زَنَّى عليه: ضَيَّقَ؛ قال: «لا هُمَّ، إنَّ الحَرِثَ بنَ جَبَلَهْ. / زَنَّى على أَبِيهِ ثم قَتَلَهْ» قال: و هذا يدل على أَن همزة الزناء ياءٌ. و بَنُو زِنْيَة: حَيٌّ.
[۳۲] . ضیق الحیز أو الوعاء بما فیه من (مائع) بحیث یکاد (المائع) ینفجر منه.
[۳۳] . الْفَرْيُ: الشق .. خلقت الأديم ثم فَرَيْتُهُ، إذا أعلمت عليه علامات المقاطع ثم قطعته. و فَرَيْتُ الشيء بالسيف و بالشفرة: قطعته و شققته. و فَرَيْتُهُ: أصلحته. و الْفَرْيَةُ: الجلبة. و يقال: للرجل الشجاع: ما يَفْرِي أحد فَرْيَهُ، خفيفة، و من ثقل فقد غلط. و فَرَى يَفْرِي فلان [الكذب] إذا اختلقه. و الْفِرْيَةُ: الكذب و القذف. و الْفَرِيُّ: الأمر العظيم في قوله: جل و عز: لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا». [و الْفَرِيَّةُ: المزادة] و فَرِيَّة وفراء: واسعة، فإذا قلت: مَفْرِيَّة فهي مشقوقة، و التَّفَرِّي: التشقق، و يقال: تبجست الأرض بالعيون و تَفَرَّتْ، قال زهير: [رعوا ما رعوا من ظمئهم ثم أوردوا] غمارا تَفَرَّى بالسلاح و بالدم.
[۳۴] . الفاء و الراء و الحرف المعتلّ عُظْمُ البابِ قَطْعُ الشىء، ثم يفرَّع منه ما يقاربُه: من ذلك: فَرَيْتُ الشىء أفرِيه فرياً، و ذلك قَطْعُكَه لإصلاحه. قال ابن السِّكِّيت: فَرَى، إذا خَرَز. و أفريتُه، إذا أنتَ قَطَعْتَه للإفساد . قال فى الفَرْى: «و لأنْتَ تفرِى ما خلقت و بع / ضُ القومِ يَخلُقُ ثم لا يَفْرِى »
و من الباب: فلانٌ يَفْرى الفرىَ، إذا كان يأتى بالعَجَب، كأنَّه يَقْطع الشّىءَ قطعاً عَجَبا. قال: «قد كنتِ تَفرِينَ به الفَريَّا» أى كنتِ تُكْثرين فيه القولَ و تعظِّمينه. و يقال: فَرَى فلانٌ كذِباً يَفرِيه، إذا خَلَقَه. و تفرَّتِ الأرضُ بالعُيون: انبجَسَتْ. و الفَرَى: الجَبَان ، سمِّى بذلك لأنَّه فُرِى عن الإقدام، أى قُطِع. و الفَرَى أيضاً: مِثلُ الفَرِىّ، و هو العَجَب. و الفَرَى: البَهْت وَ الدَّهَش، يقال فَرِىَ يَفْرَى فَرًى. قال الشَّاعر : «و فَرِيتُ من فَزَعٍ فلا / أَرمِى و قد ودَّعْت صاحبْ»
و من الباب الفَرْوة التى تُلبَس. و قال قومٌ: إنَّما سمِّيت فَروةً من قياس آخَر، و هو التَّغطية، لذلك سمِّيت فَرْوةُ الرَّأس، و هى جلدتُه. و منه الفَرْوة، و هى الغِنى و الثَّروة. و الفَروةُ: كلُّ نباتٍ مجتمِعٍ إذا يَبِس. و فى الحديث: «أنَّ الخَضِر جلَسَ على فَرْوةٍ من الأرضِ فاخضرَّت».
فإنْ صحَّ هذا فالبابُ على قياسين: أحدهما القطع، و الآخَر التَّغطية و السَّترُ بشىءٍ ثَخين.
و أمَّا المهموز فليس من هذا القياس و لا يقاس عليه غيرُه، و هو الفَرَأ: حمار الوَحْش، قال رسول اللَّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم لأبى سفيان: «كلُّ الصَّيد فى جوف الفَرَأ». و قال الشَّاعر : بِضربٍ كآذانِ الفِراء.
[۳۵] . أنّ الأصل الواحد في المادّة: هو قطع مع تقدير. و القيدان لازم أن يلاحظا في موارد استعمال المادّة. و من مصاديقه: قطع مسافة و سير مع تقدير. و خرز مع نظم. و خلق في قطع. و شقّ معيّن في حدّ. و كذا الانبجاس. و الإصلاح أو الإفساد ليسا من قيود الأصل.
و أمّا مفاهيم- التلبّس و التغطية و الجلدة مع الشعر و الثروة و ما يصنع من الجلود: فهي ممّا يتعلّق بالواوى- الفرو.
و أمّا مفاهيم العجب و الجبن: فتجوّز، بمناسبة محدوديّة و تجدّد أمر.
[۳۶] . الْفَرْيُ: قطع الجلد للخرز و الإصلاح، و الْإِفْرَاءُ للإفساد، و الِافْتِرَاءُ فيهما، و في الإفساد أكثر، و كذلك استعمل في القرآن في الكذب و الشّرك و الظّلم. نحو: وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً [النساء/ ۴۸]، انْظُرْ كَيْفَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ [النساء/ ۵۰]. و في الكذب نحو: افْتِراءً عَلَى اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا [الأنعام/ ۱۴۰]، وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ [المائدة/ ۱۰۳]، أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ* [السجدة/ ۳]، وَ ما ظَنُّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ [يونس/ ۶۰]، أَنْ يُفْتَرى مِنْ دُونِ اللَّهِ [يونس/ ۳۷]، إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُفْتَرُونَ [هود/ ۵۰].
[۳۷] شق أو فصل مع تهیئة أو تهیؤ (أی شق أو فصل لصلاح)
[۳۸] . (الفرق) بين قولك اختلق و قولك افترى: أن افترى قطع على كذب و أخبر به، و اختلق قدر كذبا و أخبر به لأن أصل افترى قطع و أصل اختلق قدر على ما ذكرنا.
[۳۹] . و الِافْتِرَاءُ: افتعال و يدلّ على اختيار الفعل و قصده، سواء كان في صلاح أو فساد، و في كذب أو صدق، فإن هذه الأمور خارجة عن مفهوم الأصل.
فالافتراء في مورد الكذب: كما في-. فَمَنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ- ۳/ ۹۴. وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ- ۶/ ۲۱. أَفْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ- ۳۴/ ۸ أى جزّء و قدّر الكذبَ على اللَّه. فالكذب متعلّق الافتراء، و هو المبان المقدّر منه.فهذا الافتراء قبيح من جهتين: جهة الافتراء، و جهة الكذب.
و الافتراء المطلق: كما في-. أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ- ۳۲/ ۳. قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ- ۱۰/ ۵۹. قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً- ۲۸/ ۳۶. وَ قالُوا ما هذا إِلَّا إِفْكٌ مُفْتَرىً- ۳۴/ ۴۳. وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً- ۴/ ۴۸ سبق أنّ الإذن: هو الاطّلاع مع الرضا. و السحر: هو الصرف الى ما هو خلاف الحقّ و الواقع. و الإفك: هو الصرف و القلب عن وجهه. و الشرك: هو نسبة أمر إلى غير من هو له.
فيظهر من هذه الإطلاقات: أنّ الِافْتِرَاءَ في قبال الحقّ، بمعنى أنّ المفترى انّما يقطع و يقدّر أمرا في قبال الحقّ، و هذا بناء على عقيدته و علمه، و إن كان المفترى المقطوع حقّا في الواقع و من حيث لا يتوجّه، كما في مصداق السحر و الإفك المذكورين في الآيتين.
. أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ- ۱۱/ ۱۳. أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ- ۱۰/ ۳۸ فانّ هذا القرآن الكريم إن كان مفترى من عند رسول اللَّه (ص)، و هو بشر مثلكم: فيمكن لكم أيضا أن تفتروا مثله، و أنتم تدّعون تفوّقا و فضيلة عليه من جميع الجهات، و قد نزل القرآن على لسانكم.فلكم أن تأتوا بسورة مثله و هي مفتراة من عندكم. و قد قلنا إنّ القرآن الكريم معجز من جهة اللفظ و المعنى: أمّا من جهة اللفظ: فانّ كلماته قد اختيرت من بين الكلمات المترادفة و المتقاربة مفهوما، ما يكون أنسب و ألطف و أحسن في مقام بيان المراد. و كذا جملاته من جهة رعاية التركيب و التقديم و التأخير و التعبير بالصيغ المختلفة و سائر قواعد البيان. و أمّا من جهة المعنى: فانّ مفاهيمه حقائق واقعيّة و أحكام متيقّنة و مطالب مسلّمة لا ريب فيها و لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ.
و أمّا ما يترتّب على الِافْتِرَاءِ من جهة الآثار الطبيعيّة و الإلهيّة: فهو سلب الاعتماد و الاطمينان فيما بين الناس عنه، و الانحراف عن الصدق و الحقّ، و إضلال أفكار الأفراد و سوقهم الى الباطل، و الانقطاع عن اللَّه عزّ و جلّ و الانحراف عن سبيله، و انقطاع الفيوضات الربانيّة و تجليّات الرحمة و اللطف، و نزول العذاب و النقمة.
. قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَعَلَيَّ إِجْرامِي وَ أَنَا بَرِيءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ- ۱۱/ ۳۵. قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيْئاً- ۴۶/ ۸. وَيْلَكُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ- ۲۰/ ۶۱. إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ- ۷/ ۱۵۲ فيتعقّب الإجرام في الآية الاولى، و الإجرام قطع النفس عن الحق باكتساب الإثم. و فقدان المعاونة و النصرة في دفع الضرر في الثانية. و شمول العذاب في الثالثة. و الغضب و الذلّة في الرابعة.
[۴۰] . و قوله: لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا [مريم/ ۲۷]، قيل: معناه عظيما . و قيل: عجيبا . و قيل: مصنوعا . و كل ذلك إشارة إلى معنى واحد.
[۴۱] . و الْفَرِيُّ: الأمر العظيم في قوله: جل و عز: لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا».
[۴۲] . و من الباب: فلانٌ يَفْرى الفرىَ، إذا كان يأتى بالعَجَب، كأنَّه يَقْطع الشّىءَ قطعاً عَجَبا. قال: «قد كنتِ تَفرِينَ به الفَريَّا» أى كنتِ تُكْثرين فيه القولَ و تعظِّمينه. و يقال: فَرَى فلانٌ كذِباً يَفرِيه، إذا خَلَقَه.
[۴۳] . . قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا- ۱۹/ ۲۷ الفَرِيُّ فعيل: ما يكون قطيعا ذا تقدير، أى إنّ هذا الأمر من أحدوثتك المقدّرة المجزّأة، و جريان قطيع مقدّر لم يكن له سابق، و هو من صنيعك بهذه الخصوصيّة.
بازدیدها: ۰