الْأَعْرابُ
آمَنَّا / لَمْ تُؤْمِنُوا / الْإیمانُ
أَسْلَمْنا
لم / لمّا
یدْخُلِ
قُلُوبِكُمْ
تُطیعُوا
رَسُولَهُ
لا یلِتْكُمْ
أَعْمالِكُمْ
غَفُورٌ
رَحیمٌ
الْأَعْرابُ
قبلا بیان شد که درباره اینکه اصل ماده «عرب» چیست بین اهل لغت اختلاف است:
برخی همچون ابن فارس نتوانستهاند آن را به اصل واحدی برگردانند و سه اصل برای آن قائل شدهاند:
یکی آشکار کردن و واضح نمودن؛ چنانکه خود اعراب کلمات و نیز اعراب کردن هم (که بین معانی در فاعل و مفعول و تعجب و … فرق میگذارد) مایه آشکار شدن مقصود میشود و امت عرب را هم احتمالا به خاطر اینکه زبانش را بهترین زبان در بیان مقصود میدانستهاند چنین نامیدهاند چنانکه در مورد کسی که فصیح سخن بگوید هم تعبیر «أعرَبَ الرجل» را به کار میبرند؛
دوم به معنای نشاط و طیب خاطر؛ چنانکه «عَرْب» به معنای نشاط است و به زنی هم که خندان و دارای طیب خاطر باشد «عُروب» (که جمع آن «عُرُب/عُرْب» میباشد) گویند که در آیه «عُرُباً أَتْراباً» (واقعه/۳۷) اهل تفسیر گفتهاند به معنای زنان شوهردوست است؛ و
سوم به معنای فسادی در جسمی و یا در عضوی؛ چنانکه تعبیر «عَرِبَت معدتُه» برای وقتی که فسادی در معده پدید میآید میگویند ویا به زن فاسده «امرأةٌ عَروبٌ» میگویند؛
و البته کلمه «عروبه» به عنوان اسم دیگری برای روز جمعه هم هست که آن را از این سه اصل هم خارج دانستهاند.
اما دیگران اینها را به یک معنا برگرداندهاند هرچند که در خصوص اینکه آن معنا چیست اختلاف است:
راغب ظاهرا معنای آشکار کردن را اصل قرار داده و آنگاه در خصوص «امرأةٌ عَرُوبَةٌ» گفته یعنی زنی که با حال خود و گویای عفیف بودن و علاقهمندیاش به همسرش است؛ و مرحوم مصطفوی هم با تاکید بر همین مطلب که اصل این ماده رفع ابهام همراه با بیان کردن و واضح کردن است در مورد زن «عروب» میگوید این زنی است که خود را برای شوهرش خالص کرده و از هر گونه خلط و غل و غش و کدروتی خالی گردیده، پس یک محبت صاف و صریحی به همسرش دارد؛ و لازمه چنین محبتی است که شادی و نشاط و طیب خاطر است، پس اینها لازمه این معناست نه اصل آن؛ و در خصوص معنای سومی که در بالا ذکر شد وجه تسمیهاش را «ظهور فساد در درون معده» میداند و البته این احتمال را هم منتفی نمیداند که این معنای سوم از زبانهای عبری وارد شده باشد زیرا «عارب» در این زبانها به معنای تکدر و خلط است.
اما حسن جبل بر این باور است که معنای محوری این ماده نشاط و رهایی است با برندگیِ ذاتیای برای خالص شدن از آنچه وی را در حبس کرده؛ چنانکه به آب چاه ویا آب رودخانهای که بشدت جاری باشد «عَرِب» و «عَرِبة» گویند، و خود نشاط و سرخوشی که از یک قوه درونی میباشد و به بروز و تحرک میافتد «عَرَب» گویند، و فساد معده هم حکایت از یک نحوه جمع شدن موادی در آن است که نمیتواد هضمش کند و میخواهد آن را بیرون بریزد، و کلام فصیح هم مصداق بارز آن حالت برندگی درونیای است که نوعی رهایی و آزاد شدن از حبس درون را طلب میکند، و قوم عرب هم به خاطر همین روحیه حدت و شدت درونیای که نشاطی به آنان میدهد که در جایی قرار نداشتند و دائما در صحراها از این سو به آن سو میرفتند چنین نامیده شدند.
در هر صورت بحثی نیست که «عَرَب» به نسلی که از نوادگان حضرت اسماعیل باقی ماندند میگویند و البته اسم جنس است؛ شبیه «عجم» که هردو، یای نسبت میگیرند و در این صورت «عَرَبِيّ» چون به معنای «چیزی که مربوط و منسوب به عرب است» میشود (وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبينٌ؛ نحل/۱۰۳)، به معنای فرد عرب هم به کار میرود یعنی کسی که عرب است: «وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ» (فصلت/۴۴)؛ و «أعراب» هم در اصل جمع «عرب» بوده، اما اصطلاحا عرب را به عنوان اسم جمع برای افراد شهرنشین و أعراب را برای افراد بادیهنشین به کار میبرند: «يَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِي الْأَعْرابِ» (احزاب/۲۰) «وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ» (توبه/۱۰۱) «ما كانَ لِأَهْلِ الْمَدينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ» (توبه/۱۲۰). برخی وجهش را این دانستهاند که این صیغه جمع دلالت بر کثرت و افراد مختلف و متنوع دارد وهمین یک نحوه تحقیری در قبال تشخص و خاص بودن دارد؛ که این معنای تحقیرآمیز نیز در کاربردهای قرآنی مشاهده میشود مثلا: «الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً وَ أَجْدَرُ أَلاَّ يَعْلَمُوا حُدُودَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ» (توبه/۹۷) «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ» (حجرات/۱۴) «وَ جاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ» (توبه/۹۰) «سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا … قُلْ لِلْمُخَلَّفينَ مِنَ الْأَعْرابِ» (فتح/۱۱-۱۶) و بعید نیست که که مراد از این کلمه در برخی کاربردهای قرآنی آن بر همین عدم تشخص باشد، نه لزوما عرب بادیهنشین مثلا: وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ مَغْرَماً وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوائِرَ … وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَ اللَّهِ وَ صَلَواتِ الرَّسُول» (توبه/۹۸)؛ و البته همان طور که کلمه «عرب» با یاء نسبت به معنای فرد عرب به کار میرفت کلمه «أعراب» هم وقتی با یای نسبت بیاید به معنای فرد أعرابی (فردی از افراد بادیهنشین) میشود [چنانکه در احادیث تعبیر «جاء أعرابیّ» مکرر آمده است].
با این اوصاف، برخی در اینکه کلمه «عربیّ» در مواردی که در وصف قرآن آمده لزوما به همین معنای زبان عربی باشد (مثلا إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا، یوسف/۲؛ كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ، فصلت/۳) تردید کردهاند گفتهاند چهبسا اینها به معنای «سخن فصیح و آشکار» باشد هرچند که زبان عربی هم میتواند از مصادیق این معنای کلی قرار بگیرد و بویژه اینکه در برخی آیات تعقل کردن را به همین عربیت مربوط کرده (إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ؛ زخرف/۳) شاهد بر این مدعا دانستهاند؛ و شاید این مطلب که جایی از قرآن به عنوان حکم عربی سخن گفته شده: «وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ حُكْماً عَرَبِيًّا» (رعد/۳۷) نیز موید این برداشت باشد؛ چنانکه برخی اینجا احتمال دادهاند که عربی بودن به معنای سخن فصیحی که بین حق و باطل حکم میکند و آنها را از هم جدا مینماید؛ و البته احتمالات متعدد دیگری هم برای این آیه مطرح شده است و البته امری که احتمال مذکور (ویا دست کم شمول آن در تمام مواردی که سخن از قرآن عربی شده) را تضعیف میکند مواردی است که بوضوح عربی بودن قرآن دربرابر زبان عجمی مطرح شده است: «لِسانُ الَّذي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبينٌ» (نحل/۱۰۳) «وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ» (فصلت/۴۴).
جلسه ۱۰۰۴ https://yekaye.ir/al-waqiah-56-37/
آمَنَّا / لَمْ تُؤْمِنُوا / الْإیمانُ
درباره ماده «أمن» و کلمه «ایمان» ذیل آیه ۷ همین سوره توضیحات کافی ارائه شد.
فقط این مقدار را یادآوری میکنیم که ماده «أمن» را امثال راغب و مرحوم مصطفوی در اصل در معنای طمانینه نفس و امنیت و سکون و زوال ترس دانستهاند. اما ابن فارس اصل این را در دو معنا دانسته: یکی همین امانت، نقطه مقابل خیانت، که به نوعی سکون قلب برمیگردد؛ و دیگری تصدیق کردن؛ و البته تذکر داده که خود این دو معنا بسیار به هم نزدیکاند؛ و شاهد بارز بر معنای «تصدیق» را آیه «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقین» (یوسف/۱۷) دانسته است؛ ولی امثال راغب هم با اینکه اذعان داشتهاند که در این آیه، ایمان به معنای تصدیق است؛ اما چنین توجیه کردهاند که اساساً ایمان تصدیقی است که نوعی امنیتبخشی را با خود همراه دارد و به همین جهت است که در اینجا از تعبیر «مؤمن» استفاده شده است. و به نظر میرسد همان طور که امانت، نقطه مقابل خیانت است؛ «أمن» هم نقطه مقابل «خوف» است: «وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْف» (نساء/۸۳).
درباره فعل «آمَنَ» [کاربرد آن در باب إفعال] و مصدر آن (ایمان) برخی توضیح دادهاند که این فعل هم میتواند لازم باشد که در این صورت «آمَنَ» (= ایمان آورد) به معنای «ایمن شد» به کار رفته است؛ و هم میتواند متعدی باشد و «آمنتُهُ» به معنای «او را در امن قرار دادم» خواهد بود. به تعبیر دیگر، «إیمان» خود یا دیگری را در امن و سکون قرار دادن است و «ایمان به خدا» یعنی «حصول اطمینان و سکون به خداوند متعال».
البته در کاربردهای قرآنی گاه این فعل به کسانی که به شریعت پیامبر اکرم ص ایمان آوردهاند اطلاق شده است «إِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ الَّذینَ هادُوا وَ النَّصاری وَ الصَّابِئین» (بقره/۶۲) « إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهیمَ لَلَّذینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِی وَ الَّذینَ آمَنُوا» (آل عمران/۶۸) و … ؛ و نهتنها غالبا در عرصه اعتقادات و باورهای شخص و در عرض عمل مطرح شده» (چنانکه ترکیب «الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات» ۵۰ بار در قرآن کریم به کار رفته است) بلکه برخی بر این باورند که گاه برای اشاره به خود «عمل صالح» هم به کار رفته است؛ چنانکه معتقدند در آیه «وَ ما كانَ اللَّهُ لِیضیعَ إیمانَكُمْ» ایمان به معنای نماز بوده است.
بر این اساس، کلمه پرکاربرد «مؤمن» (در مقابل «کافر») به معنای «کسی که در امنیت قرار گرفته است» میباشد؛ هرچند از باب ذم در مورد برخی از کافران هم به کار رفته است از این باب که گویی آنان با چیزی میخواهند به امن و اطمینان برسند که اقتضایش عدم امنیت و اطمینان است: «أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْكِتابِ یؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ» (نساء/۵۱) چنانکه تعبیر «شرح صدر» را هم با همین ملاحظه برای کافران به کار برده است «مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَیهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ» (نحل/۱۰۶).
جلسه ۱۰۷۲ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-07/
أَسْلَمْنا
قبلا بیان شد که ماده «سلم» در اصل بر صحت و عافیت، و سلامتی از هرگونه عیب و آفتی دلالت دارد؛ به تعبیر دقیقتر، معنای محوری آن عبارت است از صحتِ پیکره چیزی و یکپارچگی آن، به نحوی که شکاف و یا نفوذی از غیر در آن نباشد؛ چنانکه «سَلَم» نام درختی است که تنه بلند و محکمش کاملا مثل نی صاف است؛ و نیز به سنگ سختی که پهن و بزرگ باشد «سَلام» گویند و در واقع این ماده، دلالت دارد بر یک نحوه موافقت شدید در ظاهر و باطن، به صورتی که هیچ خلاف و اختلافی در میان نباشد؛ و به همین جهت است که وقتی فی نفسه ملاحظه شود لازمهاش اعتدال و نظم و محفوظ ماندن از نقص و عیب و آفت میباشد؛ و همین قید (که در آن حصول وفاق و رفع خلاف در خود چیزی است) مایه تفاوت کلمه «سلامتی» با کلماتی مانند صحت و عافیت میباشد. البته برخلاف مرحوم مصطفوی که «سلامت» را نقطه مقابل «خصومت» قرار داده، برخی بر این باورند که نقطه مقابل آن «هلاکت» است و در تفاوت سلامت با صحت توضیح دادهاند که صحت در مقابل مرض است اما سلامت در مقابل هلاکت؛ و از این روست که وقتی کسی از چیزی که ممکن است به وی آسیب شدید بزند و وی را به هلاکت برساند رهایی مییابد میگویند از آن به سلامت گذشت و سالم ماند ولی نمیگویند از آن به صحت گذشت و صحیح ماند؛ هرچند که استعمال کلمه سلامت بقدری گسترش یافته که برای کسی هم که از عیب و مریضیای رها میشود به کار رفته است.
«سِلم» (وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها، انفال/۶۱؛ فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْن، محمد/۳۵؛ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً، بقره/۲۰۸) مصدر ثلاثی مجرد از این ماده است و به معنای چیزی است که از مسالمت و وفاق و رفع اختلاف حاصل میشود و از این رو گفتهاند که به معنای صلح است. راغب بر این باور است که «سِلْم» و «سَلَم» هر دو به معنای صلح به کار میرود: «أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ … يُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ» (نساء/۹۰-۹۱) «الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمي أَنْفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ما كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ» (نحل/۲۸) «وَ أَلْقَوْا إِلَى اللَّهِ يَوْمَئِذٍ السَّلَم» (نحل/۸۷) و گاه «سَلَام» نیز در همین معنا به کار رفته است: «وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً» (نساء/۹۴). هرچند شاید بتوان گفت «سَلَم» این تفاوت را با «سِلم» دارد که از موضع برابر نیست؛ بلکه یک نحوه صلحی است که از موضع ضعف باشد و یک نحوه تسلیم بودن در برابر دیگری را دربردارد؛ مثلا: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَجُلاً فيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلاً سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً» (زمر/۲۹)
البته کلمات «سلام» و «سلامة» را هم مصدرهای دیگر ثلاثی مجرد این ماده دانستهاند که به همان معنای «سِلم» است که این حرف الف که در لفظ اضافه شده معنا را هم اضافه میکند و دلالت بر توافق کامل و رفع هرگونه خلافی است. بدین ترتیب معنای رایج «سلام» همان سلامت است: «يَهْدي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ» (مائده/۱۶) «قيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ» (هود/۴۸) «ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنينَ» (حجر/۴۶) و شاید از این جهت که سلامتی حقیقی جز در بهشت حاصل نمیشود آنجا را «دارالسلام» خواندهاند: «لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ» (انعام/۱۲۷) «وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» (یونس/۲۵)؛ و تعبیر «سلام» که در مقام تحیت در «السَّلَامُ عَلَيْكُمْ» (وَ إِذا جاءَكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ؛ انعام/۵۴) را نیز به معنای سلامتی دانستهاند، یعنی سلامتی از جانب خداوند بر شما باد؛ و نیز گفته شده که چون سلام اسمی از اسماء الله است ( هُوَ اللَّهُ الَّذي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ؛ حشر/۲۳) لذا «السَّلَامُ عَلَيْكُمْ» یعنی خداوند فوق شماست؛ و این احتمال درباره وجه تسمیه بهشت به «دارالسلام» هم مطرح شده است؛ یعنی سرایی که خداوند به طور خاص به خود نسبت داده، شبیه تعبیر «جنتی: بهشت من» (فجر/۳۰).
این ماده وقتی به باب تفعیل میرود هم میتواند به معنای سلام دادن باشد: «لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّى تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلى أَهْلِه» (نور/۲۷) «فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلى أَنْفُسِكُمْ» (نور/۶۱)، و هم به معنای تسلیم شدن (کاملا خود را در سلم و مدارا و انقیاد در قبال کسی قرار دادن): «ثُمَّ لا يَجِدُوا في أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْليماً» (۶۵) «وَ ما زادَهُمْ إِلاَّ إيماناً وَ تَسْليماً» (احزاب/۲۲)؛ و به نظر میرسد در آیه «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عليه و [آله و] سلموا تَسْليماً» (۵۶) هر دو معنا به نحو لطیفی با هم لحاظ شده است؛ و علاوه بر اینها در معنای «حفظ کردن و سالم نگه داشتن غیر»: «وَ لَتَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَ لكِنَّ اللَّهَ سَلَّمَ» (انفال/۴۳) و نیز تسلیم کردن چیزی به دیگری: «فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِذا سَلَّمْتُمْ ما آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ» (بقره.۲۳۳) هم به کار رفته است؛ که از این معنا اسم مفعول (مُسَلَّم؛ مُسَلَّمَة) نیز شایع است؛ هم به معنای چیزی که سالم مانده است «إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثيرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِيَةَ فيه» (بقره/۷۱) و هم به معنای چیزی که به دیگری داده میشود: «وَ دِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ« (نساء/۹۲)
وقتی هم که باب افعال برود گفتهاند اصل آن به معنای «داخل شدن در سِلم» (ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً؛ بقره/۲۰۸) و صلح (و اطمینان دادن به مخاطب که آزاری از من به تو نمیرسد) میباشد «سَتُدْعَوْنَ إِلى قَوْمٍ أُولي بَأْسٍ شَديدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ» (فتح/۱۶) اما معنای رایج آن همان تسلیم شدن (کاملا خود را در سلم و مدارا و انقیاد در قبال کسی قرار دادن) است: «فَإِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتينَ» (حج/۳۴) «إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمينَ» (بقره/۱۳۱) «بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ» (بقره/۱۱۲) «أَ فَغَيْرَ دينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً» (آل عمران/۸۳) «لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» (بقره/۱۳۶؛ آل عمران/۸۴) و تدریجا در خصوص تسلیم شدن در برابر دینی که خداوند فروفرستاده است به کار رفته: «وَ مَنْ أَحْسَنُ ديناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ» (نساء/۱۲۵)؛ و ظاهرا به همین مناسبت این دین اسلام نام گرفته است: «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ» (آل عمران/۱۹) «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ» (آل عمران/۸۵) «وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ ديناً» (مائده/۳) «يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ» (حجرات/۱۷) و کسانی که از این دین پیروی میکنند «مُسْلِم» (مسلمان) خوانده میشوند: «ما كانَ إِبْراهيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنيفاً مُسْلِماً» (آل عمران/۶۷) «مِلَّةَ أَبيكُمْ إِبْراهيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمينَ مِنْ قَبْلُ» (حج/۷۸) و همین امر ظرفیت معنایی این کلمه را به نحوی توسعه داده که در بسیاری از آیات میتواند هم معنای تسلیم شدن در برابر خداوند و هم اسلام آوردن را القا کند؛ مثلا: «رُبَما يَوَدُّ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمينَ» (حجر/۲) «رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» (نمل/۴۴) «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُوَ يُدْعى إِلَى الْإِسْلامِ» (صف/۷) «سَتُدْعَوْنَ إِلى قَوْمٍ أُولي بَأْسٍ شَديدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ» (فتح/۱۶).
همین امر موجب گردیده که این کلمه در ادبیات قرآنی دست کم دو مرتبه پیدا کند؛ یکی مرتبه پایینتر از ایمان که اسلام آوردن زبانی است که هنوز ایمان در قلب وارد نشده است: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا» (حجرات/۱۴) و دیگری در زمره بالاترین مراتب ایمان که حضرت ابراهیم ع به یک معنا مصداق آن بود «إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ»(بقرة/۱۳۱)؛ بلکه تا آخر عمر آن را از خداوند طلب میکرد: «رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ» (بقره/۱۲۸) و امید داشت آن گونه بمیرد: «تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ» (یوسف/۱۰۱)؛ یعنی چنان تلیم خدا بودن که شیطان هیچ راهی در او نیابد و مصداق »مخلصین» قرار گیرد.
با توجه به اینکه در عمده کاربردهای دو کلمه اسلام و تسلیم نوعی تسلیم بودن در برابر غیر مطرح است مرحوم مصطفوی در تفاوت این دو گفته است که در «اسلام» بیشتر جهت صدور از فاعل و فعل او مد نظر است؛ اما در تسلیم بیشتر جهت وقوع فعل و وابستگی اش به مفعول.
جلسه ۹۹۳ https://yekaye.ir/al-waqiah-56-26/
لم / لمّا
دو حرف «لم» و «لما» دلالت دارند بر نفی، اما تفاوتشان با نفی ساده در این است که اینها دلالت بر نفی دارند به نحوی که در فارسی به صورت ماضی استمراری (مثلا: نرفتهاند) نه ماضی ساده (نرفتند) بیان میشود؛ یعنی مطلبی که از قدیم این چنین بوده و تاکنون ادامه داشته است.
در تفاوت این دو هم گفتهاند «لم» صرفا بر ماضی استمراری دلالت دارد (یعنی صرفا خبر میدهد که این امر از گذشته تاکنون رخ نداده است)؛ اما «لمّا» در جایی است که آن نفی، متصل به زمان سخن گفتن است (که در فارسی غالبا با کلمه «هنوز» بدان اشاره میشود: «هنوز نرفتهاند»)؛ یعنی تا الان که من سخن میگویم این فعل رخ نداده است، که غالبا دلالت دارد بر اینکه آن فعل متوقع است و انتظار میرود که بزودی رخ دهد (التحرير و التنوير، ج۲۶، ص۲۲۱[۱])؛ و همین یکی از مهمترین وجوهی است که برای تکراری نبودن آمدنِ «لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ» بعد از «لم تومنوا» بیان شده است؛ که در تدبر ۷ توضیح داده خواهد شد.
یدْخُلِ
قبلا بیان شد که ماده «دخل» در اصل به معنای وارد شدن و داخل شدن است؛ یا به تعبیر دقیقتر، داخل شدن در محیط که آن محیط کاملا بر این امر داخل شده احاطه پیدا کند؛ و تفاوتش با ماده «ورد» و «ولج» را نیز در همین دانستهاند که کلمه «ورود»، نقطه مقابل «صدور» است، و با نزدیک شدن و در معرض دخول قرار گرفتن نیز سازگار است: «وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْینَ» (قصص/۲۳) و لذا مقدم بر «دخول»است؛ و کلمه «ولوج» در جایی است که داخل شدن با چسبیدن و در اتصال کامل با محیط پیرامونی انجام شود: «حَتَّى یلِجَ الْجَمَلُ فی سَمِّ الْخِیاطِ» (اعراف/۴۰) «یعْلَمُ ما یلِجُ فِی الْأَرْضِ» (سبأ/۲ و حدید/۴)؛ اما «دخول» نقطه مقابل «خروج» است و با قرار گرفتن به طور کامل در یک محیط حاصل میشود، نه همچون «ورود» به صرف نزدیک شدن کفایت میکند و نه در حد ولوج نیازمند اتصال با دیواره محیطی است که در آن وارد شده باشد.
اشاره شده که «دخول» نقطه مقابل خروج است و هم در مکان (ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیةَ، بقرة/۵۸؛ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، نحل/۳۲؛ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِینَ فِیها، زمر/۷۲) و هم در زمان [در قرآن یافت نشد] و هم در مورد اعمال (قالُوا آمَنَّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْر، مائده/۶۱؛ َ لَمَّا یدْخُلِ الْإیمانُ فی قُلُوبِكُمْ، حجرات/۱۴) به کار میرود. به تعبیر دیگر، دخول هم میتواند دخول مادی و مکانی باشد مانند «وَ لِیدْخُلُوا الْمَسْجِدَ» (اسراء/) ویا «إِذا دَخَلُوا قَرْیةً» (نمل/۳۴) و میتواند دخولی معنوی باشد مانند «ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ كَافَّةً» (بقره/۲۰۸) «وَ لَمَّا یدْخُلِ الْإِیمانُ فِی قُلُوبِكُمْ» (حجرات/۱۴)
این ماده وقتی با حروف مختلفی میآید معانی مختلفی میگیرد:
وقتی با حرف «فی» بیاید به معنای آغاز و شروع اقدام به داخل شدن میکند: «ادْخُلُوا فِی أُمَمٍ» (اعراف/۳۸) «یدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ» (نصر/۲) «فَادْخُلِی فِی عِبادِی» (فجر/۲۹) «ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ كَافَّةً» (بقره/۲۰۸)؛
وقتی با حرف «من» بیاید به مبدا و نقطهای که دخول از آنجا باید شروع شود اشاره دارد: «لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ» (یوسف/۶۷) «وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ» (یوسف/۶۸)؛
وقتی با حرف «بـ» بیاید بر چسبیدن و ارتباط و تاکید دلالت دارد: «أَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِكَ» (نمل/۱۹) «وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ» (مائده/۶۱) «دَخَلْتُمْ بِهِنَّ» (نساء/۲۳)؛ و البته در مورد آخر، برخی تذکر دادهاند که این تعبیر کنایه از نزدیکی کردن و افضاء زن است.
جلسه ۹۵۰ https://yekaye.ir/an-nesa-4-23/
قُلُوبِكُمْ
درباره ماده «قلب» ذیل آیه ۳ همین سوره بحث شد که برخی همچون ابن فارس بر این باورند که این ماده در اصل بر دو معنای مستقل دلالت دارد: یکی بر معنای «محض» و «خالص» و امر شریفِ از هر چیزی، که بر این اساس، وجه تسمیه کلمه «قَلْب» (به معنای عضو صنوبریشکل درون بدن که مرکز گردش خون میباشد) را از این جهت است که خالصترین و رفیعترین عضو بدن میباشد؛ و دیگری بر برگرداندن چیزی از جهتی به جهت دیگر.
اما دیگران هریک خواستهاند یکی از این دو معنا را معنای محوری قلمداد کنند و دیگری را به آن برگردانند:
برخی همچون حسن جبل همان معنای اول را اصل قرار داده و بر این باورند که معنای اصلی این ماده باطن و لبّ هر چیزی است؛ آنگاه با اشاره به کلماتی مانند «قَلَب» که به معنای برگرداندن لَب است به صورتی که داخل لب نمایان شود ویا تعبیر «قَلَبتُ الخبز» که وقتی است که بعد از اینکه ظاهرش پخته شود نان را زیر و رو میکنند که باطنش هم پخته شود، گفتهاند که این ماده برای حالت ظاهر و باطن را به هم برگرداندن هم به کار رفته و بتدریج برای هر تغییر فراوان و یا چیزی را از حالت باطن به ظاهر در آوردن نیز استعمال شده است.
اما برخی همچون راغب و مرحوم مصطفوی معنای دوم، یعنی برگرداندن چیزی از وجهی به وجه دیگر و مطلق دگرگونی و تحول را محور این ماده دانستهاند؛ و آنگاه وجه تسمیه «قلب» را ناشی از کثرت دگرگونی و زیر و رو شدنش [از حالتی به حالت دیگر منقلب شدن] قلمداد کردهاند؛ به تعبیر دیگر، از این جهت که دائما در حال قبض و بسط است [تا گردش خون را تضمین کند] و در واقع دائما در حال تغییر و تحول است و هیچ عضوی از اعضای بدن نیست که این اندازه در حال حرکت و تغییر وضعیت باشد.
کلمه «قلب» در قرآن کریم، هم در معنای همین قلب مادی به کار رفته است (وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ؛ أحزاب/۱۰) و هم در معنای قلب معنوی (إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ؛ ق/۳۷). و در ادبیات قرآن کریم، قلب مرکز ادراکات (وَ طُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ، توبة/۸۷؛ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ، حج/۴۶) و نیز احساسات انسان معرفی شده است: «وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ» (أنفال/۱۰) ، «وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ» (حشر/۲) ، «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ» (فتح/۴).
معلوم شد که فعل «قَلَبَ» به معنای برگرداندن کسی از مسیری است که در پیش گرفته (وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ؛ عنكبوت/۲۱) اما این ماده در بابهای انفعال و تفعیل و تفعّل نیز زیاد به کار رفته است که به تفصیل بحث شد.
ماده «قلب» و بویژه «انقلاب» به برخی از کلمات دیگر مانند رجوع، تحول، تبدیل، تغییر، و تصریف بسیار نزدیک است و اغلب اهل لغت برای توضیح این ماده، از این کلمات استفاده نمودهاند؛ اما برخی به تفاوت ظریف بین این کلمات اشاره کردهاند:
«قلب» و «انقلاب» به مطلق هرگونه دگرگونی دلالت دارد؛ اعم از مادی (نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ) یا معنوی (إِنَّا إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ)، زمانی (يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ) یا مکانی (بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ)، و دگرگونی و تغییر در حالت (يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ) یا صفت و یا در خود موضوع (إِنَّا إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ)؛
اما «تحول» ناظر است به تبدیلی که در حالت شیء رخ میدهد؛
«تبدیل» آن است که چیزی در پی دیگر و جایگزین چیز دیگر شود؛
«تغییر» دگرگونیای است که سمت و سوی خاصی در آن مد نظر باشد؛
«تصریف» صِرف برگردادنِ چیزی به هر نحو ممکن میباشد.
در تفاوت «انقلاب» با «رجوع» (=برگشتن) برخی همچون عسکری گفتهاند که رجوع، برگشتن به جایی است که قبلا در آن بوده، اما انقلاب برگشتن به موضعی برخلاف آن موضعی است که در آن بسر میبرده است؛ اما امثال ابوحیان این تحلیل را قابل تامل دانستهاند؛ و ظاهرا این معنا عمومیت نداشته باشد و مثال نقضهایی برای آن میتوان یافت، ماند: «وَ إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمُ انْقَلَبُوا فَكِهِينَ» (المطففين/۳۱) و شاید بیش از این نتوان گفت که در انقلاب برگشتنی که با نوعی دگرگونی و تغییر حال همراه باشد مد نظر است اما در رجوع، خود حرکت شیء مد نظر است.
جلسه ۱۰۶۸ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-03/
تُطیعُوا
درباره ماده «طوع» ذیل آیه ۷ همین سوره توضیحات کافی ارائه شد.
جلسه ۱۰۷۲ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-07/
رَسُولَهُ
قبلا بیان شد که ماده «رسل» در اصل به معنای برانگیختن و امتداد یافتن است، برانگیختی که با نرمی و مدارا همراه باشد، چنانکه برای شتری که رام است و براحتی میتوان او را به حرکت واداشت تعبیر «ناقة رَسْلَةٌ» به کار میبرند. برخی بر این باورند که اساساً این ماده در اصل به معنای نافذ دانستن (انفاذ) و برانگیختنی است که کار و ماموریتی را بر دوش آنکه برانگیخته میشود میگذارد، و لذا همراه با نوعی حرکت و سیر (ولو سیر معنوی) همراه است.
در فارسی ما تعبیر «فرستادن» را به کار میبریم اما ظاهرا تفاوت اندکی بین این دو هست؛ شبیه تفاوتی که اهل لغت بین «برانگیختن» (بعث) با «ارسال» مطرح کردهاند که: در ارسال، حتما شخص ارسال شده، کار و ماموریتی را برای ارسال کننده انجام میدهد در حالی که در بعث [و همین طور در «فرستادن» فارسی] لزوما چنین چیزی مد نظر نیست چنانکه مثلا برای فرستادن بچه به مدرسه تعبیر «بَعَثتُهُ»» به کار میرود، نه «أرسَلتُهُ».
پس، کلمه «رسول» به معنای کسی است که برای انجام کاری فرستاده میشود. این کلمهای است که برای مذکر و مونث، مفرد و تثنیه و جمع به کار میرود؛ چنانکه در قرآن کریم گاه برای اشاره به دو پیامبر از تعبیر «رسول» استفاده شده است: «فَقُولا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعالَمين» (شعراء/۱۶) و البته استعمال آن به صورت مثتی (فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ، طه/۴۷) و یا جمع (يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُل؛ مائده/۱۰۹) هم رایج است.
کلمه «ارسال: فرستادن» نقطه مقابل «امساک: نگهداشتن» است (ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ؛ فاطر/۲) و در قرآن کریم کلمه «رسول» را فقط در مورد پیامبران (انسانها) به کار نبرده است بلکه در مورد فرشتگان هم استفاده شده (إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ، تكوير/۱۹؛ وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى، عنكبوت/۳۱) و تعبیر ارسال (فرستادن) را علاوه بر اینها، نهتنها در مورد باد و باران و … (مثلا: و أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ؛ حجر/۲۲)، بلکه حتی در مورد شیاطین هم به کار برده است (أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا؛ مريم/۸۳).
جلسه ۵۲۹ http://yekaye.ir/al-ahzab-33-40/
لا یلِتْكُمْ
درباره اینکه اصل این کلمه از ماده «ألت» است یا «لیت» بین اهل لغت اختلاف است؛ اغلب اهل لغت همانند صاحب بن عباد (المحيط في اللغة، ج۹، ص۴۶۲)، فراء (معاني القرآن، ج۳، ص۷۴)، راغب اصفهانی (مفردات ألفاظ القرآن، ص۷۴۹)، زمخشری (أساس البلاغة، ص۵۷۸) این آیه را ذیل ماده «لیت» و از فعل «لات یلیت» دانستهاند؛ اما برخی همچون ابن فارس (معجم مقاييس اللغة، ج۱، ص۱۳۰ و ج۵، ص۲۲۳) و حسن جبل (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ۱۹۵۵) امکان اینکه این کلمه ذیل این ماده ویا ماده «ألت» (از فعل «ألت یألت») باشد محتمل دانستهاند؛ و مرحوم مصطفوی هم چون بین این دو ماده اشتقاق اکبر قائل است این احتمال را منتفی ندانسته است (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۱۰، ص۲۷۱).
با این حال، چند مطلب را میتوان مؤید این قول دانست که این کلمه از ماده «ألت» باشد:
یکی وجود تعبیر قرآنی دیگری به صورت «ما أَلَتْناهُمْ» از ماده «ألت» (وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ؛ طور/۲۱) که دقیقا در همین معنا استفاده شده است (نقل شده در مجمع البیان، ج۹، ص۲۰۲[۲]؛ و البته برخی همچون فراء بشدت با این بیان مخالفند (معاني القرآن، ج۳، ص۷۴[۳])؛
دوم رواج قراءات دیگری از آیه محل بحث که صریحا آن را به صورت «لا یألِتْكُمْ» قرائت کردهاند (که در بحث اختلاف قراءات گذشت)
و سوم قرابت معنایی بسیار زیاد بین دو ماده «لیت» و «ألت» که تقریبا عموم اهل لغت اینها را در یک معنا شرح دادهاند.
در هر صورت دباره ماده «ألت» که اتفاق نظر است که این ماده دلالت بر نقصان و کاستن دارد (كتاب العين، ج۸، ص۱۳۵-۱۳۶[۴]؛ معجم مقاييس اللغة، ج۱، ص۱۳۰[۵])؛ برخی توضیح دادهاند که یک نقص مخصوص است؛ و آن نقصی است که از راه حبس و بازداشتن و برگرداندن حاصل شده باشد (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۱، ص۱۰۶[۶]) و اگر این آیه سوره حجرات را ناظر به ماده «ألت» ندانیم تنها کاربرد قرآنی این ماده همان آیه ۲۱ سوره طور میشود؛ هرچند که یک قولی هم هست که چهبسا همان آیه هم باب افعال از ماده «لیت» (ألات یلیت) باشد (لسان العرب، ج۲، ص۸۶[۷]).
اما در مورد ماده «لیت» با توجه به اینکه کلمه «لَیت» به معنای صفحه گردن به کار رفته، برخی همچون ابنفارس دو اصل برای این ماده قائل شدهاند؛ یعنی همین معنای صفحه گردن و دیگری معنای کاسته شدن و منصرف شدن چیزی از چیز دیگر (معجم مقاييس اللغة، ج۵، ص۲۲۳[۸]). اما دیگران کوشیدهاند این دو را به یک معنا برگردانند؛ برخی همچون راغب گفتهاند اساسا معنای نقص و انصرافی که در ماده «لیت» هست (لات عن أمر؛ یعنی از انجام آن کار منصرف شد: أساس البلاغة، ص۵۷۸[۹]) برگرفته از تعبیر «ردّ اللیت» (برگرداندن گردن) اخذ شده است (مفردات ألفاظ القرآن، ص۷۴۹[۱۰])؛ و برخی در مقابل بر این باورند که اصل معنای «لیت» همان نقص یا رقت یا ضعف در امتداد چیزی (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۹۵۴) ویا برگشتن از حالت اعتدال و استقامت به حالت نقص و مضیقه است (التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۱۰، ص۲۷۰-۲۷۱[۱۱]) و مدل صفحه گردن هم چون این گونه است که از سر (که حالت بزرگتر دارد) به سوی پایین از ضخامت آن کاسته میشود، از باب همین روند رو به نقصان بدان «لیت» گفتهاند.
از همین ماده حرف «لَيْتَ» از حروف مشبهه بالفعل است که دال بر طمع و آرزوی رسیدن به چیزی است: «لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا» (فرقان/۲۸)، «وَ يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنِي كُنْتُ تُراباً» (نبأ/۴۰) ، «يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا» (فرقان/۲۷)، «َقالَ يا لَيْتَ قَوْمي يَعْلَمُونَ» (یس/۲۶)؛ که همینجا هم دلالت بر وجود یک حالت نقص دارد که شخص آرزو دارد آن نقص برطرف ویا از وی رویگردان شود (المعجم الإشتقاقي المؤصل لألفاظ القرآن الكريم، ص۱۹۵۴؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص۷۵۰[۱۲]؛ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۱۰، ص۲۷۲[۱۳]).
اگر دو کلمه «التناهم» و «یلتکم» را از ماده «لیت» به حساب آوریم باید گفت این ماده ۱۶ بار در قرآن کریم به کار رفته است. اما از کلمات قرآنی دیگری که گاه در ردیف همین ماده «لیت» از آن بحث شده است:
یکی کلمه «لات» است: «وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ» (ص/۳) که چند قول در تحلیل آن مطرح شده است: ظاهرا بصریون آن را حرف مشبهه بالفعل و در معنای «لیس» دانستهاند (المحيط في اللغة، ج۹، ص۴۶۲-۴۶۳[۱۴]) و از ابوبکر علاف نقل شده که اصل آن «لیس» بوده که «ی» به «ا» منقلب و «س» به «ت» بدل شده است (چنانکه عرب گاه به «ناس»، «نات» میگوید). اما از برخی از آنان نقل شده که اصل آن «لا» بوده که به خاطر دلالت بر کلمه «ساعة» یا «مدة» تاء تأنیت به آن افزوده شده است گویی آیه میفرماید «لیست الساعة حین مناص» و از فراء هم نقل شده که همان «لا» است و تاء زائده است شبیه ثمت و ربّت (مفردات ألفاظ القرآن، ص۷۴۹[۱۵]؛ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۱۰، ص۲۵۱[۱۶]). خلیل هم در همین راستا بر این باور است که «لات» همانند «لا»ی نفی عمل میکند با این تفاوت که فقط در مورد زمان به کار میرود؛ و نظر وی این است که اگر نبود که در قرآن به صورت «لات» ثبت شده هنگام وقف به صورت «ه» وقف میشد چون تاء آن تاء تانیث است. وی در ادامه شواهدی میآورد که عرب هم بر ابتدای کلمات «الان» و «حین»، حرف «ت» میافزوده است: «تالآن» و «تحین»؛ و میگوید بعید نیست این آیه هم از همین باب باشد بویژه که کتابت قرآن گاه با کتابت متعارف تفاوتهایی داشته است (كتاب العين، ج۸، ص۳۶۹[۱۷]).
و دیگری کلمه «لات» به عنوان اسم یکی از بتهای جاهلیت است: «أَ فَرَأَيْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّى» (نجم/۱۹) که با اینکه برخی آن را هم برخی در ردیف همین کلمات بحث کردهاند (المحيط في اللغة، ج۹، ص۴۶۲-۴۶۳) البته یافت نشد که کسی آن را از ماده «لیت» بداند؛ بلکه برخی همچون راغب اصل آن را «اللاه» دانستهاند که «ه» آن را حذف و به جایش «ت» گذاشته و در واقع این کلمه را مونث کردهاند که با کلمه «الله» متفاوت و ناقصتر از او باشد تا آن را به گمان خود واسطهای برای رسیدن به الله قرار دهند (مفردات ألفاظ القرآن، ص۷۴۹[۱۸]؛ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج۱۰، ص۲۵۰[۱۹])؛ اما برخی آن را از ماده «لتت» (به معنای تلیت کردن) دانستهاند و از مجاهد نقل شده که میگفت: «اهل جاهلیت برای بتهایشان سویق تلیت میکردند» و سپس این آیه را میخواند «أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى» و فراء توضیح داده که منظورش این بود که کلمه اسم بت «اللات» از همین که «نزد بتها سویق تلیت میکردند» اخذ شده است (الفائق في غريب الحديث، ج۳، ص۱۸۹[۲۰]؛ النهاية في غريب الحديث و الأثر، ج۴، ص۲۳۰[۲۱]؛ الطراز الأول، ج۳، ص۲۹۵[۲۲]).
أَعْمالِكُمْ
درباره ماده «عمل» ذیل آیه ۲ همین سوره توضیحات کافی ارائه شد.
جلسه ۱۰۶۷ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-02/
غَفُورٌ
درباره ماده «عمل» ذیل آیه ۲ همین سوره توضیحات کافی ارائه شد.
جلسه ۱۰۶۸ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-03/
رَحیمٌ
درباره ماده «رحم» ذیل آیه ۱۰ همین سوره توضیحات کافی ارائه شد.
جلسه ۱۰۷۵ https://yekaye.ir/al-hujurat-49-10/
[۱] . و (لمّا) هذه أخت (لم) و تدل على أن النفي بها متصل بزمان التكلم و ذلك الفارق بينها و بين (لم) أختها. و هذه الدلالة على استمرار النفي إلى زمن التكلم تؤذن غالبا، بأن المنفي بها متوقع الوقوع.
[۲] . قرأ أهل البصرة لا یألتكم بالألف و الباقون «لا یلِتْكُمْ» بغیر الألف. الحجة: قال أبو زید ألته حقه یألته ألتا إذا نقصه و قوم یقولون لات یلیت لیتا و یقال لت الرجل ألیته لیتا إذا عمیت علیه الخبر فأخبرته بغیر ما یسألك عنه قال رؤبة: «و لیلة ذات ندی سریت /و لم یلتنی عن سراها لیت» و قوم یقولون ألاتنی عن حقی و ألاتنی عن حاجتیای صرفنی عنها و حجة من قرأ لا یألتكم قوله تعالی «وَ ما أَلَتْناهُمْ» و من قرأ «یلِتْكُمْ» جعله من لات یلیت.
[۳] . و قوله: لا يَلِتْكُمْ. لا ينقصكم، و لا يظلمكم من أعمالكم شيئا، و هى من لات يليت، و القراء مجمعون عليها، و قد قرأ بعضهم: لا يألتكم، و لست أشتهيها لأنها بغير ألف كتبت فى المصاحف، و ليس هذا بموضع يجوز فيه سقوط الهمز أ لا ترى قوله: (يأتون)، و (يأمرون)، و (يأكلون) لم تلق الألف فى شىء منه لأنها ساكنة، و إنما تلقى الهمزة إذا سكن ما قبلها، فإذا سكنت هى تعنى الهمزة ثبتت فلم تسقط، و إنما اجترأ على قراءتها «يألتكم» أنه وجد «وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ» فى موضع، فأخذ ذا من ذلك فالقرآن يأتى باللغتين المختلفتين ألا ترى قوله: (تملى عليه). و هو فى موضع آخر: «فَلْيَكْتُبْ وَ لْيُمْلِلِ». و لم تحمل إحداهما على الأخرى فتتفقا و لات يليت، و ألت يألت لغتان [قال حدثنا محمد بن الجهم بن إبراهيم السمري قال حدثنا الفراء]
[۴] . ألت: اللَّات معروف. و قول الله- عز و جل-: وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ» (طور/۲۱)، أي ما أنقصناهم، و أَلَتَ يَأْلِتُ، و يقال: يلئت، و يقال: ولت يلت ولتا. و قيل: أَلَاتَنِي عن حقي، أي صرفني عنه.
[۵] . ألت: الهمزة و اللام و التاء كلمةٌ واحدة، تدلُّ على النُّقصان، يقال أَلَتَهُ يَأْلِتُهُ أى نقصه. قال اللَّه تعالى: «لا يألتكم من أعمالكم شيئا» أى لا ينقصكم.
[۶] . و التحقيق: أنّ هذه المادّة تدلّ على النقص المخصوص و هو ما كان عن طريق الحبس و المنع و الصرف، مثل أن يحبس و يمنع عن الوصول الى تمام ماله من المال و الأجر، أو يصرف المال و الأجر عنه بإيجاد الموانع و الصوارف، و هذا المعنى أبلغ في المقام من النقص و أدقّ و ألطف. وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ- ۵۲/ ۲۱. هذه الكلمة يجوز فيها أن تكون من ألت ماضيا مجرّدا، أو من ألات، و هو من مادّة لات أجوفا، فهي إمّا متكلّم من المجرّد أو من الإفعال، و المعنى واحد، و الظاهر أن يكون بين المادّتين اشتقاق اكبر. و في لات بوجود حرف اللين دلالة على الجريان الطبيعي.
[۷] . لاتَه حَقَّه يَليتُه لَيْتاً، و أَلاتَه: نَقَصه، و الأُولى أَعلى. و في التنزيل العزيز: وَ إِنْ تُطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً؛ قال الفراء: معناه لا يَنْقُصْكم، و لا يَظْلِمْكم من أَعمالكم شيئاً، و هو من لاتَ يَلِيتُ؛ قال: و القُرَّاءُ مجتمعون عليها. قال الزجاج: لاتَه يَلِيتُه، و أَلاتَه يُلِيتُه، و أَلَته يَأْلِتُه إِذا نَقَصَه، و قُرئ قوله تعالى: و ما لِتْناهم، بكسر اللام، مِن عَمَلِهمْ مِن شيء؛ قال: لاتَه عن وَجْهه أَي حَبَسَه؛ يقول: لا نُقْصانَ و لا زيادة؛ و قيل في قوله: وَ ما أَلَتْناهُمْ؛ قال: يجوز أَن يكون من أَلَتَ و من أَلاتَ.
[۸] . اللام و الياء و التاء كلمتانِ لا تنقاسان: إحداهما: اللِّيت:صَفْحة العُنق، و هما لِيتانِ. و الأخرى اللَّيْت، و هو النَّقْص. يقال: لاتَه يَلِيتُه:نَقَصه. قال اللَّه تعالى: لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً. و اللّيْت: الصَّرف، يقال لاتَهُ يَلِيته. قال: «و ليلةٍ ذاتِ دُحًى سريتُ / و لم يَلِتْني عن سُراها ليتُ» و لَيْت: كلمة التَّمنِّي.
[۹] . ليت- لاتَه عن الأمر يَليتُه: صَرَفه؛ قال: «و لم يَلِتْني عَن هواها لَيْتُ» و لاتَه كذا: نقَصه. (لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً) و كدمتِ الأُتنُ لِيتَيِ الحمارِ: صفحتيْ عنقِه. و القُرْطانِ يتذبذبان في لِيتَيها.
[۱۰] . ليت: يقال: لَاتَهُ عن كذا يَلِيتُهُ: صرفه عنه، و نقصه حقّا له، لَيْتاً. قال تعالى: لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً [الحجرات/ ۱۴] أي: لا ينقصكم من أعمالكم، لات و أَلَاتَ بمعنى نقص، و أصله: ردّ اللَّيْتِ، أي: صفحة العنق.
[۱۱] . و التحقيق: أنّ الأصل الواحد في المادّة: هو الصرف عن الاعتدال و الاستقامة الى جانب النقص و المضيقة. و من مصاديقه: النقص في الحقّ. كتمان ما عمل. الحبس بغير عدالة.و الصرف عمّا هو في جريان طبيعىّ.
و أمّا صفحة العنق: فانّها تنصرف في مورد انصراف الوجه الى جانب يمينا أو يسارا، فجعل المكسور اسما لها، كالحبر.
ثمّ إنّ اللَّوْتَ واويّا و اللَّيْتَ يائيّا يشتركان في المعاني المذكورة، إلّا أنّ في اليائىّ انكسارا زائدا و انصرافا شديدا.
و سبق في الألت: أنّ الألت و اللَّيْتَ بينهما اشتقاق أكبر، و معاني المادّتين مرجعها الى النقص المخصوص.
. وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ …. وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ- ۵۲/ ۲۱ هذه الكلمة إما من ألت مجرّدا، أو من لات، مزيدا من باب الإفعال، و المعنى واحد باختلاف يسير.
. قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا …. وَ إِنْ تُطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً- ۴۹/ ۱۴ أى لا يصرف شيئا من أعمالكم الى جهة النقص و الانكسار، و لا يضيع من أعمالكم شيئا.. فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ.
[۱۲] . و لَيْتَ: طمع و تمنٍّ. قال تعالى: لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا [الفرقان/ ۲۸]، وَ يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنِي كُنْتُ تُراباً [النبأ/ ۴۰]، يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا [الفرقان/ ۲۷]، و قول الشاعر: «و ليلة ذات دجى سريت / و لم يَلِتْنِي عن سراها لَيْتُ» معناه: لم يصرفني عنه قولي: ليته كان كذا. و أعرب «ليت» هاهنا فجعله اسما، كقول الآخر: «إنّ لَيْتاً و إنّ لوّا عناء» و قيل: معناه: لم يلتني عن هواها لَائِتٌ. أي: صارف، فوضع المصدر موضع اسم الفاعل.
[۱۳] . و أمّا ليت: فهو من الحروف المشبهة بالفعل، و يوجد تمنّيا و طمعا في مدخوله، فانّ الحرف ما أوجد معنى في غيره، بخلاف الاسم، فانّه يحكى عن المعنى و يكون إحضار المعنى بمنزلة إحضار المسمّى في الخارج.
فالتمنّى إذا لوحظ بمعناه الاسمى: فهو ينبئ عن مسمّاه و يحكى عنه من حيث هو على نحو الاستقلال. و إذا لوحظ بمعناه الحرفىّ: فيكون ليت مثلا آلة لإيجاد المعنى و إنشائه في مدخوله.
و سبق في لعلّ: أن النصب بهذه الحروف فانّها في معنى الأفعال و ما بعدها بمنزلة المفعول بها، و رفع الخبر: فانّه باق على خبريّته، أو أنه خبر لمبتدإ مقدّر، و التقدير ليت زيدا هو قائم.
فانّ الاعراب كما أشرنا به مرارا، تابع للمعنى و على اقتضائه، و بل ظهور من خصوصيّات المعاني، فالمفعول منصوب بأىّ نحو يكون بفعل أو صفة أو اسم فعل أو بحروف مشبهة بالفعل.
و أمّا التناسب بين المادّة و هذه الكلمة: فانّ في التمنّى جهة نقص و انكسار، و فيه دلالة على عدم تحقّق ما يتمنّى في الخارج، و فيه انصراف عن الجريان و الاعتدال.
و تتّصل الضمائر و نون الوقاية مع الياء عليه-. يا لَيْتَنا نُرَدُّ …،. يا لَيْتَها كانَتِ …،. يا لَيْتَنِي كُنْتُ* …،. يا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ.
و حرف النداء فيها يدلّ على الإشعار بالخطاب، من دون نظر الى خصوصيّة في المنادى، و النظر الى تنبيه المخاطب أى مخاطب كان، الى ما يذكر بعده. و نظيره كثير في موارد اخرى-. يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ
…،. يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ* …،. يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ.
[۱۴] . لَيْتَ: كَلِمَةُ تَمَنٍّ، يقولونَ: لَيْتَنِي و لَيْتِي.
و قَوْلُه عَزَّ و جَلَّ: لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً» من قَوْله: أَلَاتَنِي حَقّي و أَلَاتَنِي عن وَجْهي.
و لَاتَنِي- أيضاً-: صَرَفَني. و لَاتَ الخَبَرَ عليه: أي عَمّاه و خَلَّطَه؛ يَلِيْتُه.
و لَاتَهُ حَقَّه يَلِيْتُه و يَلُوْتُه. و يقولون: الحَمْدُ للَّهِ الذي لا يُفَاتُ و لا يُلَاتُ: أي لا يُسْتَبَدُّ عليه بأَمْرٍ و لا يُمْنَعُ مِمَّا يُرِيْدُ.
و يُقال: اللَّات: بمَعْنى اللَّيْلِ، و أنْشَدُوا: «كأَنَّ طَعْمَ رِيْقِها باللّاتِ/ قُبَيْلَ أنْ تَقُوْمَ للصَّلَاةِ» و لَاتَ في النّاسِ مِثْلُه: أي لَيْسَ. و قَوْلُه: «وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ» بمعنى لَيْسَ.
و لَتَ أنَّكَ فَعَلْتَ كذا: أي لَيْتَ.
و اللِّيْتُ: صَفْحَةُ العُنُقِ، و هما لِيْتَانِ، و الجَمْعُ اللِّيَتَةُ.
و اللَّاتُ: اسْمُ صَنَمٍ كانَ يُعْبَدُ.
[۱۵] . و قوله تعالى: وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ [ص/ ۳] قال الفرّاء: تقديره: لا حين، و التاء زائدة فيه كما زيدت في ثمّت و ربّت. و قال بعض البصريّين: معناه ليس، و قال أبو بكر العلّاف: أصله ليس، فقلبت الياء ألفا و أبدل من السين تاء، كما قالوا: نات في ناس. و قال بعضهم: أصله لا، و زيد فيه تاء التأنيث تنبيها على الساعة أو المدّة «۳»، كأنه قيل: ليست الساعة أو المدّة حين مناص.
[۱۶] . و أمّا لات: فيقال إنّها كلمة نفى بمعنى ليس زيدت عليها التاء كما تزاد في ثمّة و ربّة للتأكيد، و يقال انّها فعل ماض بمعنى نقص من اللوت و استعمل بمعنى ليس. و الحقّ هو القول الأوّل. فهذه الكلمة في الأصل هي لا المشبهة بليس و تعمل عمله، و إذا دخلت على ظرف زمانىّ يحذف اسمه إذا كان معلوما و يبقى الخبر منصوبا. و هذا كما في:. كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ- ۳۸/ ۳ أى و لم يكن الزمان زمان ملجأ. و إذ حذف الاسم لمعلوميّته بالقرائن: زيدت التاء، و هي تدلّ على تأكيد و تثبيت، و فيها سلاسة الكلام أيضا.
[۱۷] . و أما لَاتَ فإنها ينفى بها كما ينفى ب لا إلا أنها لا تقع إلا على الأزمان، قال الله عز و جل: وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ»، و لو لا أن لات كتب في القرآن بالتاء لكان الوقوف عليها بالهاء، لأنها هاء التأنيث أنثت بها لا .. و تزيد العرب في الآن و حين تاء فتقول: تالآن و تحين مثل: لاتَ حِينَ مَناصٍ، و إنما هي: لا حين مناص، قال أبو وجزة السعدي:«العاطفون تحين لا من عاطف / و المطعمون زمان لا من مطعم» و من جعل الهاء في قوله العاطفون تحين صلة في وسط الكلام، فقال: العاطفونه فقد أخطأ إنما هذا على السكت .. و من احتج ب لاتَ حِينَ مَناصٍ، أن التاء منفصلة من حين فلا حجة فيه، لأنهم قد كتبوا اللام منفصلة فيما لا ينبغي أن يفصل، كقوله [تعالى]: ما لِهذَا الْكِتابِ فاللام في لهذا منفصلة من هذا، و قد وصلوا في غير موضع وصل فكتبوا: ويكأنه .. و ربما زادوا الحرف و نقصوا، و كذلك زادوا في قوله [تعالى]: أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ» فَالْأَيْدِ القوّة بلا ياء، و الْبَصَرُ العقل، و كذلك كتبوا في موضع آخر: داوُدَ ذَا الْأَيْد.
[۱۸] . اللَّاتُ و الْعُزَّى صنمان، و أصل اللّات اللاه، فحذفوا منه الهاء، و أدخلوا التاء فيه، و أنّثوه تنبيها على قصوره عن اللّه تعالى، و جعلوه مختصّا بما يتقرّب به إلى اللّه تعالى في زعمهم.
[۱۹] . أنّ الكلمة كما سبق في عزّ: مأخوذة من الإلاه، كما أنّ العزّى من العزّة، و النظر الى جعل هذه الأصنام في قبال التوجّه و العبادة الى اللَّه العزيز المتعال، فعارضوا بهذه الأسماء و الأصنام اسماء اللَّه تعالى، كما قال أبو منصور الأزهرىّ و الكسائىّ، و سنزيد في منى كثير بحث في هذا الموضوع إن شاء اللَّه تعالى.. لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى، أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثى …. إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ …. أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنَّى- ۵۳/ ۱۹ يراد بأنّ اللَّه عزّ و جلّ يشاهد من آياته الكبرى، و هو مشاهد للبصائر و القلوب الزكيّة الصافية الطاهرة، و في قباله تعالى هذه الأصنام الثلاثة الّتى تعبد عند الأعراب و تدعى للحوائج، مع كونها عارية عن القدرة و القوّة و الحقيقة- إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها. نعم سمّوها بأسماء، و قالوا بالظنّ و بما تهوى أنفسهم، فكيف يصحّ أن يعارض الربّ الملك المدبّر العزيز بهذه الأسماء.
[۲۰] . مجاهد رحمه اللّه تعالى- قال: كان رجلٌ يَلُتّ السويق لهم، و قَرَأَ: أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى [النجم: ۱۹].قال الفراء: أصلُ الَّلات اللاتّ- بالتشديد؛ لأَنَّ الصنم إنما سُمِّي باسم اللاتّ الذي كان يَلُتّ عند هذه الأصنامِ لها السَّوِيق؛ فخفِّفَ وَ جُعِل اسماً للصنم. و لَتُّ السويقِ: جَدْحُه، و الذي يُجْدَح به من سَمْنٍ أو إهالة يقال له اللُّتَات .. و حكى أبو عبيدة عن بعض العرب: أصابنا مطَرٌ مِنْ صَبِير لَتَّ ثيابَنا لَتّاً، فأرْوَضَت منه الأرضُ كلُّها؛ أي بَلَّها. في الحديث: فما أبقى مني إلَّا لُتَاتاً. قال الأزهري: لتَاتُ الشجر: ما فُتَّ من قشره اليابس الأعلى؛ أي ما أبّقى مني المرض إلّا جِلْداً يابساً كقشر الشجرة. و ذكر الشافعي رحمه اللّه تعالى هذه الكلمةَ في باب التيمم فيما لا يجوزُ التيمُّم به.
[۲۱] . (لتت) فيه «فما أبقى منّى إلّا لِتَاتاً» اللِّتَاتُ: ما فتّ من قشور الشّجر. كأنه قال: ما أبقى منّى المرض إلّا جلدا يابسا كقشر الشّجرة. و قد ذكر الشافعىّ هذه اللّفظة فى باب «التّيمّم ممّا لا يجوز التّيمّم به». و فى حديث مجاهد «فى قوله تعالى: «أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى» قال: كان رجل يَلُتُّ السّويق لهم» يريد أنّ أصله. اللَّاتُّ بالتشديد؛ لأنّ الصّنم سمّى باسم الذى كان يَلُتُّ السّويق عند الأصنام: أى يخلطه، فخفّف و جعل اسما للصّنم. و قيل: إنّ التّاء فى الأصل مخفّفة للتأنيث، و ليس هذا بابها.
[۲۲] . اللَّاتَ مؤنّثةٌ، كانَت صَنَماً لثقيفٍ بالطّائفِ أو بنَخْلَةَ و كانت قريشٌ تَعبُدُها، قال الفرّاء: أصلُها «اللّاتُّ» بالتَّشديدِ، و به قَرَأ ابنُ عبّاسٍ و مجاهدٌ سُمِّيَتْ برجلٍ كان يَلُتُّ عندها السَّويقَ بالسَّمن و يُطعِمُهُ الحاجُّ، فخُفِّفَ و جُعِلَ اسماً للصَّنم.
بازدیدها: ۴۳